پشت شیشه برف می بارد

من سردم است و انگار هیچوقت گرم نخواهم شد

پشت شیشه برف می بارد

من سردم است و انگار هیچوقت گرم نخواهم شد

49

راستش دیگر مثل قبل حوصله ندارم همه چیز را مو به مو بنویسم و خیلی چیزها هم در ذهنم نمانده و یا شاید ترتیبش یادم نمانده باشم.

  خب امید کم و بیش همان روند را ادامه داد. البته گاهی کلاس ان ای می رفت یا دست کم می گفت که می رود و بقیه وقتش را با پسری می گذراند که کمی مشکوک به نظر می رسید. پسری که بارها سعی کرده بود نظر امید را در مورد مسوول کمپ منفی کند و گویا موفق هم شده بود. از طرف دیگر، مسوول کمپ به امید گفته بود بیرون از اینجا دوام نمی آوری و لغزش می کنی و می شوی همان که بودی و حالا مثلا به امید برخورده بود و می خواست ثابت کند که این طور نیست و برای همین دیگر به کمپ نرفت که نرفت.


مدتی طولانی، گیج و به هم ریخته و بلاتکلیف بود. هر چه اصرار می کردم به کمپ برود یا دست کم راهنمای جدیدی پیدا کند و این قدر وقتش را به بطالت نگذراند بی فایده بود. هر چه به سعید می گفتم حواست به امید باشد توجهی نمی کرد. گاهی آقای سین به امید زنگ می زد و گاهی امید با او بود. ولی کم.


یک بار شایعه ای در مورد آقای سین به گوش بابا رسید و بابا به مامان گفت و با این که این شایعه هیچ ربطی به امید نداشت و اصلا صحت و سقمش هم معلوم نبود مامان به شدت نگران شد. آن قدر که نتوانست خودش را کنترل کند و وقتی امید داشت برای بیرون رفتن لباس می پوشید به شدت به او گیر داد و کلی حرف بارش کرد و تحقیرش کرد و...


امید با حال بد از خانه رفت. من با مامان حرف زدم. خودش هم پشیمان بود و متوجه شده بود اشتباه کرده و از شدت نگرانی کنترلش را از دست داده و.... دو سه ساعت بعد به امید زنگ زدم. حالش خیلی بد بود. اولش زود قطع کرد. ولی من دوباره زنگ زدم و حدود نیم ساعت خیلی آرام و منطقی با او حرف زدم و آرامش کردم. وقتی هم برگشت خانه و دید مامان دیگر عصبانی نیست آرامتر شد. نماز خواندن را هم دوباره از سر گرفت! این نماز خواندنش هم حکایتی شده. گاهی به طور مرتب می خواند و گاهی اصلا.


اتفاق دیگری که افتاد این بود که یک روز ح با اخطار قبلی که به امید داده بود، صبح زود آمد دم خانه و او را بیدار کردو برد سر کار. امید یک هفته صبح تا ظهر رفت سر کار. ولی بعد باز برگشت به روال قبلی: خواب تا ظهر و عصر تا شب بیرون بودن. با این حال من سعی می کردم مثل قبل نباشم که با نشان دادن ناراحتی و نگرانی ام سعی می کردم دل او را بسوزانم و وادارش کنم کاری کند که مرا خوشحال کند! جدی تر و منطقی تر از همیشه رفتار می کردم و سعی می کردم نشان دهم که به هم نمی ریزم. خب واکنش امید هم بهتر بود.


کم کم داشتم راضی اش می کردم که برویم مشاوره. گفتم می رویم نه برای اعتیاد و این حرفها. برای سردرگمی هایت. برای بی هدف بودنت. برای یاد گرفتن مهارتهای زندگی. گفتم هر کلینیکی که تو بگویی. هر مشاوری که تو بخواهی. کم کم داشت راضی می شد تا این که یک پنج شنبه شب وقتی به خانه آمد به او شک کردم. حس کردم مصرف کرده. با اطمینان گفت نه و قرار شدشنبه برویم تست. شنبه اش شد همان روزی که ح امید را برد سر کار و تنها روزی که تا عصر ماند. روزهای بعد هم که تا ظهر می رفت سر کار و عصر هم بهانه می آورد. گاهی با خنده می گفت می دانم مطمئنی مصرف نکرده ام و فقط می خواهی دوباره پای مرا به کلینیک و مشاوره بکشانی. خیلی هم بیراه نمی گفت. راستش چون سر کار می رفت تقریبا قانع شده بودم که مصرف نکرده و من اشتباه فکر کرده ام و این طوری شد که کم کم بی خیال شدم و دیگر اصراری نکردم.


اما هفته بعدش دوباره رفتارهای مشکوکی داشت. بهش گفتم این بار حتما حتما حتما باید بیایی برویم کلینیک تست. اولش گفت باشد شنبه می رویم و با اطمینان می گفت که مصرف نکرده. ولی من باورم نمی شد. این بار تقریبا مطمئن بودم اشتباه نمی کنم. صبح شنبه اما از خواب بلند نشد. بعد از ظهر هم کلی بداخلاقی کرد و بهانه آورد که حالش خوب نیست و حوصله کلینیک ندارد و از این حرفها. من اصرار کردم و او با بی میلی قبول کرد. رفتارهایش مطمئنم کرد مصرف کرده. دقیقا مشخص بود می ترسد و دنبال راه فرار است. معلوم بود چه قدر از ته دل نمی خواهد دستش رو بشود. آخر سر هم 45 دقیقه به وقتی که قرار بود برویم کلینیک لباس پوشید و بی توجه به من رفت و البته گفت که تا یک ساعت دیگر برمی گردد. بهش گفتم می دانم بهانه است و بروی برنمی گردی. گفت نه برمی گردم. زنگم بزن. یک ساعت بعد زنگش زدم و بهانه آورد که فلان جا دستم بند است و نمی توانم و بگذار برای فردا. به سردی جوابش را دادم و خداحافظی کردم.


شب شاد و شنگول به خانه برگشت و کلی سفارش که فردا صبح زود بیدارم کن برویم کلینیک و... آن قدر سفارش می کرد که غیرطبیعی بود. صبح همین که صدایش زدم بلند شد. اما اولش اصرار داشت برود برگه ی تست بگیرد و همین جا خودم تستش کنم. اما هر چه کبری صغری چید من نپذیرفتم. از یک طرف چندشم می شد و از طرف دیگر می ترسیدم کلکی در کار باشد. شاید ایرادی در کار بود که من نمی فهمیدم.  خلاصه ن قبول نکردم و با هم رفتیم کلینیک. گفتم یک تست کامل بگیرند. امید شاد و بی خیال بود. نشستیم منتظر جواب. خانمی که مسوول این کار بود از دستشویی بیرون آمد و بدون هیچ حرفی به سمت یکی از منشی ها رفت و کمی پچ پچ کردند. حس کردم دارد به او می گوید که تو بهشان بگو. بعدش رفت اتاق دکتر و برگشت و گفت که عصر برویم پشت دکتر. گفتم نتیجه تست؟ گفت عصر بیایید آقای دکتر بهتان می گوید. مطمئن شدم امید کاری کرده است و کلکی در کار بوده. با ناراحتی از کلینیک خارج شدیم و دیگر به امید محل نگذاشتم. او هم به شدت ناراحت و عصبانی شد و گفت که حاضر نیست عصر بیاید و اصلا نمی خواهد دکتر فلان فلان شده را ببیند و .... و اصرار که من مصرف نکرده ام و همین الان برو نتیجه را بپرس. برگشتم داخل و به خانمه اصرار کردم بگوید چه شده. با لبخند تلخی به منشی نگاه کرد و سعی کرد مرا بپیچاند. گفتم می دانم مصرف کرده. برای همین آوردمش. فقط نمی دانم چه مصرف کرده. این را بگویید. باز مرا پیچاند.


از کلینیک خارج شدم. به امید که منتظرم بود گفتم من خودم می روم و راه افتادم. آمد دنبالم و من برای این که توجهی را جلب نکنیم سوار شدم. در راه کمی با هم بحث کردیم. عصر رفتم کلینیک. دکتر گفت امید نمونه قدیمی آورده! پس علتش این بود. یادم آمد قبل از رفتن به کلینیک رفته بود سر کمدش و به من که به اتاق رفته بودم گفته بود تا کفشهایت را بپوشی آمده ام و من پرسیده بودم در کمد چه می خواهی و او گفته بود می خواهم سیگار بردارم و من چون می دانستم او هیچ وقت نمی خواهد سیگار برداشتنش را ببینم رفته بودم. اما حالا می فهمیدم در کمدش چه می خواسته و این که چرا بعد از آن همه بداخلاقی دیروز، دیشب با این همه اطمینان می خواست تست بدهد و این که چرا اصرار داشت در خانه از او تست بگیرم.


با ناراحتی به خانه برگشتم. اما خیلی وقت است که دیگر گریه نمی کنم! امید زنگ زد. به سردی هر چه تمام تر جوابش را دادم و وقتی پرسید دکتر چه گفت گفتم همان که می دانی. اصرار کرد. گفتم خودت می دانی چه کرده ای و خداحافظی کردم. دلم نمی خواست در این مورد حرفی بزنم. ترجیح دادم حداقل در این یک مورد رویش باز نشود. اگر می گفتم دکتر چه گفته یا توجیه می کرد یا به دکتر بد و بیراه می گفت و خلاصه گستاخی نشان می داد. ولی این طوری دست کم از درون خجالت می کشد؛ شاید!


دوباره شروع کردم کاری به کارش نداشته باشم انگار نه انگار که هست. حتی بارها به این فکر کردم که کاش نبود. کاش از همان اول نبود. کاش هیچ وقت به دنیا نیامده بود. به شدت ناراحت و ناامید بودم.  موقع اذان دلم شکست و گریه کردم و دوباره از خدا خواستم کمکمان کند. به این فکر می کردم که سه سال تمام است همه هم و غممان شده است اعتیاد امید. به این که به هیچ دعای دیگری جز خوب شدن او حتی فکر هم نمی کنم. 


شب بعد، امید و سعید با هم به خانه امدند. هر دو گرفته بودند. امید رفت بالا. به سعید گفتم: این دوباره داره مصرف می کنه ها. گفت می دونم. و برایم تعریف کرد که خود امید رفته سراغش و اعتراف کرده و با گریه گفته که کلی عذاب وجدان دارد. اما از سعید خواسته او را به کمپ نبرد و سه روز فرصت بدهد تا در خانه بماند و ترک کند و قسم خورده که اگر زیر قولش زد قبول می کند که سعید بیاید و او را به کمپ ببرد. معلوم بود سعید تحت تاثیر قرار گرفته.


اولین بار بود که خود امید برای خوب شدن پیشقدم می شود و من این را به فال نیک گرفتم و دوباره رفتارم باهاش خوب شد. فردا، به عنوان اولین روز، خوب بود. امید همه روز را در خانه ماند و خودش را سرگرم کرد. شب با هم رفتیم بیرون و بستنی خوردیم و گشتیم و کلی شوخی و تفریح کردیم. فردای آن روز امید حدود یک ساعت از عصر که کسی خانه نبود را رفته بود بیرون و شب هم به جلسه رفت. من وقتی این را فهمیدم اعتراض کردم و این اعتراض را ادامه دادم. اما امید فردا بعد از ظهر هم رفت و وقتی آمد مصرف کرده بود. به او اعتراض کردم و گفتم که باید برود کمپ. چون زیر قولش زده است. اعتراف کرد مصرف کرده و از من خواست به سعید حرفی نزنم و فرصت دیگری به او بدهم. من خیلی ناراحت بودم. واقعا از امید بدم می امد. بهش گفتم از اتاقم برود بیرون. گفتم به حرفهایش یک ذره هم اعتماد ندارم. گفتم ازش خسته شده ام و دیگر کاری به کارش ندارم. گفتم آن قدر دروغ گفته است که دیگر یک کلمه از حرفهایش را هم باور نمی کنم. گفتم و گفتم و او با التماس و حسرت فراوان از من خواست که فقط یک فرصت دیگر به او بدهم. دلم برایش نسوخت. اصلا نسوخت. برایم مثل یک غریبه شده بود. و او این بی احساسی را در چشمهایم می دید و حسابی احساس بیچارگی و استیصال می کرد. ولی من دیگر نمی توانستم برایش دل بسوزانم. خسته بودم . خیلی خسته.


بالاخره با گفتن این که به سعید چیزی نمی گویم و قول او که سه روز دیگر می رویم تست، از اتاقم رفت. فردایش (پنج شنبه هفته قبل) تا عصر خانه بود. من اما تقریبا نادیده اش گرفتم و او مدام سعی می کرد با شوخی و مزه پراندن مرا بخنداند یا وادارم کند باهاش حرف بزنم یا به نحوی بهش توجه کنم  و من سعی می کردم وانمود کنم اصلا برایم وجود ندارد.


عصر باز لباس پوشید که برود. گفتم حرفهای دیشبت چه شد؟ گفت سر حرفم هست. سه روز دیگر. و رفت.

شب دوباره با حال خراب آمد. حرفی نزدم. اما دیدم که دارد لباسهایش را جمع می کند. بعد مرا صدا زد، در را بست و گفت که دوباره نتوانسته خودش را کنترل کند و می رود کمپ. ولی نه آن کمپ قبلی. مامان هم آمد تو و فهمید چه شده. امید گفت به سعید بگویید بیاید برای کارهای پذیرش و ... من سکوت کردم. مامان گفت بعید می دانم بیاید. امید گفت حق دارد. کمی به او غر زدیم. امید سرش را بلند نکرد. فقط می گفت حق دارید. حق دارید. تهش هم گفت فوقش می شوم یکی مثل فلانی که خانواده اش رهایش کرده اند. هیچ کس چیزی نگفت که به او دلداری داده باشد. بعد از سه سال دیگر جایی برای دلداری دادن نمانده بود. مخصوصا که معلوم شد دوباره از کیف مامان پول برداشته است. البته باقیمانده پول را پس داد و مثل قبل انکار نکرد.


امید که رفت طبق معمول بابا شروع کرد به من و مامان غر زدن و ما را مقصر دانستن. در حالی که خودش حتی یک بار هم حاضر نشده بود برود ببیند امید کجا می رود و چه می کند. دعوایمان شد و من به اتاقم رفتم و دیگر بیرون نیامدم. 


سعید وقتی قضیه را فهمید رفت که امید را ببرد کمپ قبلی که البته امید قبول نکرده بود و سعید  با مسولهای کمپ کلی دعوا کرده بود که به چه حقی او را بدون اجازه ما پذیرش کرده اید. بعد هم زنگ زده بود آقای سین و او گفته بود حالا مسافرتم و وقتی برگشتم خودم درستش می کنم.


و حالا دو روز از رفتن امید می گذرد و من همچنان از ان همه احساسات شدید خواهرانه ای که نسبت به او داشتم خالی ام و حس می کنم بودن و نبودنش فرقی برایم ندارد و حتی اگر فرقی داشته باشد این است که با نبودنش راحت ترم و نمی خواهم باشد. دیگر حتی دلم هم برایش نمی سوزد. هر چند می دانم این که خودش برای ترک اقدام کرده خیلی ارزشمند  است. ولی دیگر خسته تر از آنم که برای این چیزها ذوق کنم. دیگر چیزی ندارم که برای او بگذارم. مخصوصا اعتماد و علاقه. به هیچ کدام از حرفها و رفتارهایش اعتماد ندارم. برایم شده است مجسمه دروغ و فریبکاری. دیگر حتی به معصومیت کودکیهایش فکر نمی کنم. فقط می خواهم نباشد. همین.