پشت شیشه برف می بارد

من سردم است و انگار هیچوقت گرم نخواهم شد

پشت شیشه برف می بارد

من سردم است و انگار هیچوقت گرم نخواهم شد

44

یک ماه است چیزی ننوشته ام و شاید همه چیز را دقیق به یاد نیاورم. در این یک ماه هم روزهای خوب داشتیم هم روزها بد. روزهای بد، حالم بدتر از آن بود که بنویسم و این روزهای خوب، دلم نمی خواست به یاد روزهای بد بیفتم. اما امروز، تصمیم گرفتم دوباره برگردم و بنویسم.

 فکر می کنم امید این بار حدود دو هفته در کمپ ماند.در این دو هفته، مامان مدام به سعید می گفت زنگ بزند حال امید را بپرسد. اما سعید سرش شلوغ بود و زیاد حال و حوصله اش را نداشت. بعد هم زنگ زدند که بیا امید را ببر. 


امید که آمد خیلی خوشحال شدم و کلی تحویلش گرفتم. ولی او اخمو و بداخلاق بود و اصلا محلم نگذاشت. می گفت می خواهد برود اما نمی گفت کجا. حرف که می زدم یا جواب نمی داد یا جواب سربالا می داد. خیلی توی ذوقم خورد. خیلی ترسیدم. فکر کردم الان دوباره می گذارد می رود و روز از نو روزی از نو. تصمیم گرفتم این بار مثل دفعه قبل صبر نکنم کار از کار بگذرد و همان موقع یواشکی به سعید زنگ زدم و جریان را تعریف کردم. کمی بعد سعید آمد. وقتی سعید رسید، امید عصرانه خورده بود و می خواست بخوابد. البته قبلش هم با مامان کلی بداخلاقی کرده بود که چرا در این دو هفته هیچ سراغی از من نگرفتید و در برابر این پاسخ که ما به یادت بودیم و مدام به سعید می گفتیم زنگ بزن گفت چه طور آن وقتها که می رفتم بیرون و می خواستید بگویید برگردم هر طور شده پیدایم می کردید و...  گریه هم کرد!


خلاصه سعید آمد ولی هر چه با امید حرف زد بی فایده بود. می گفت نمی خواهد برود کمپ و حوصله ندارد. این بار حتی سعید هم از پس او برنیامد. سعید از اتاق بیرون رفت و چند لحظه بعد برگشت و گفت به آقای سین زنگ زده و او گفته بیا فلان جا تا با هم برویم کمپ. امید باز گفت نه. فردا می روم. بگو که منتظرم نباشد. سعید دوباره زنگ زد و بعد از چند لحظه حرف زدن، در حالی که گوشی را به سمت امید گرفته بود گفت آقای سین کارش دارد. امید چند لحظه با آقای سین حرف زد و قول داد جایی نرود و فردا به کمپ برگردد و خداحافظی کرد. سعید هم خیالش راحت شد و رفت.


شب و فردای آن روز، حال امید کمی بهتر شده بود و گاهی با ما حرف می زد و حتی شوخی هم می کرد. اما من بیشتر سکوت کرده بودم. راستش خیلی بهم برخورده بود. با خودم فکر می کردم امید در این مدت، خیلی به من بد کرده است. اما من لحظه به لحظه پشتش بودم. گاهی پیش می آمد که تنها پشتیبانش من بودم. به خاطر او و خوب شدنش هر کاری کردم. بارها وقتی حالش بد بود مرا تحقیر کرد، هر چه از دهانش در آمد گفت و به التماسهای من بی توجهی کرد، ولی هر وقت برگشت من باز آماده بودم تا کمکش کنم. بارها مرا گول زد ولی من باز رهایش نکردم. در برابر همه بدرفتاریهایش فقط با همه وجودم، حتی به قیمت از دست دادن بخشی از سلامت جسم و روحم، و با مخارج اقتصادی زیاد، سعی کردم به او کمک کنم. ولی او فقط به این دلیل که دو هفته بهش زنگ نزده ایم طلبکار است. هم عصبانی بودم هم دلم برای خودم می سوخت.


امید کمی در خانه تکانی (جا به جا کردن وسایل سنگین) کمک کرد و بعد با بابا رفت. وقتی خداحافظی می کرد، تصویر زمینه گوشی ام را نشانش دادم و گفتم: من اینو گذاشتم تصویر زمینه م که همه ش جلو چشمم باشی، اون وقت تو... گریه ام گرفت و به اتاقم برگشتم. امید سکوت کرد و رفت.


فردای آن روز، سعید گفت امید با آقای سین به یک مسافرت 4-5 روزه رفته. ما هم یکی دو روز بعد بهش تلفن کردیم. من البته هنوز از او دلخور بودم و دلم نمی خواست باهاش حرف بزنم. ولی وقتی مامان گوشی را داد دستم، چند کلمه ای احوالپرسی کردم. بعدا امید گفت که تماسمان خیلی خوشحالش کرده است.


وقتی امید از مسافرت برگشت حالش نسبتا خوب بود. اما من هنوز یک جور سردرگمی در او می دیدم. حوصله کار رفتن نداشت. دوباره نماز نمی خواند. نماز نخواندنهای امید همیشه یک زنگ خطر است. وقتی در این مورد با او حرف می زدیم بداخلاقی می کرد. دوباره شروع کرده بود بگوید که موبایل می خواهد و می خواهد موتورش را درست کند، دوباره از سر زدن به فلان باغ حرف می زد  و...


خلاصه با این که نمی شود گفت حالش بد بود ولی خوب هم نبود. تا این که یک شب بهانه کرد که می  خواهد به مادربزرگ سر بزند. قول گرفتم جای دیگری نرود. ولی وقتی مدتی گذشت و نیامد، مطمئن شدم جای دیگری رفته که نباید می رفت. مامان که امد و گفت امید خانه مادربزرگ نبوده، به سعید زنگ زدم و بعد از گفتن ماجرا، از او خواستم ببیند امید در باغ نیست؟ البته کمی بعد امید امد و خبرش را به سعید دادم.


با امید به سردی برخورد کردم. از گودی پایین چشمهایش و حالت مردمکهایش فهمیدم که مصرف کرده. اما وقتی بابا پرسید گفتم نمی دانم. خودش هم گفت نه. بهش گفتم به جان من قسم بخور که نکشیدی. یک لحظه ماند و بعد قسم خورد. من که تقریبا مطمئن بودم مصرف داشته، با ناراحتی گفتم: امید تو قبلا به جان من قسم دروغ نمی خوردی. با این حرف یک غم بزرگ در چشمهایش دیدم و او فورا صورتش را ازمن برگرداند و معلوم بود حسابی عصبی شده است. من هم حال بهتری نداشتم. بهش گفتم که حتما باید برود تست؛ آن هم در کمپ. چون آنجا اگر بفهمند باز هم مصرف کرده برخورد بدی می کنند. در مورد سری قبل من چیزی نپرسیدم. چون می دانستم امید را زده اند و نمی خواستم در این مورد چیزی بشنوم. سعید هم که این را می دانست در این موردبه من و مامان چیزی نگفت. ولی گفته بود که در آن مدت، آقای سین اصلا به امید محل نمی داده است و این برای امید خیلی سخت بوده.


خلاصه، امید طبق معمول برای این که به آرامش برسد رفت دوش گرفت. وقتی از حمام بیرون آمد، آمد اعتراف کرد که مصرف داشته و باز هم مثل همیشه پشیمان است. کمی حرف زد و من زیاد تحویلش نگرفتم. گفت دفعه قبل که ما را تحویل نمی گرفته و زنگ نزدنمان را بهانه کرده بوده، در واقع خجالت می کشیده نگاهمان کند و همه ی این چیزها را بهانه کرده بوده و...

آخرش هم از من قول گرفت که به کسی چیزی نگویم و در برابر خودش هم قول داد که دیگر هرگز خودش را در موقعیتهایی که بارها با این خیال که دیگر وسوسه نمی شوم و... در آن قرار گرفته و هر بار نتیجه همین بوده قرار ندهد و...

بهش گفتم واقعا الان آمادگی دارم که برای همیشه قیدت را بزنم و راست هم می گفتم. گفتم دیگر نمی خواهم این همه نگران تو باشم و این آخرین فرصتی است که داری. کافی است فقط یک بار دیگر این طور رفتار کنی تا برای من تمام بشوی. نمی دانم چه چیز در چشمهایم دید که بدجور ترسید. انگار فهمیده بود چه قدر جدی ام و شاید به خاطر همین از همان شب همه چیز عوض شد.


امید در میان حرفهایش این را هم گفت که از وقتی دوباره شروع کرده نماز نخواند حالش خوش نیست و عذاب وجدان و سردرگمی دارد. گفتم اتفاقا من وقتی فهمیدم نماز نمی خوانی مطمئن بودم دوباره لغزش می کنی. پس از همین الان شروع کن. و امید از همان وقت شروع کرد و دوباره نمازهایش را خواند.


از ان شب به بعد حال امید خوب است. البته بیشتر وقتش را در کمپ می گذراند و وقتی هم می آید خوب است. عید را با هم بودیم. با خانواده. روزهای خوبی بود. امید آن قدر سرحال و خوب شده که عسل تعجب کرده بود و می گفت در دوره های قبلی هیچ وقت این طور ندیده بودمش. در کمپ یک سری کارها را به عهده او گذاشته اند که عاشقشان است و همین در روحیه اش اثر زیادی دارد. در مهمانیهای عید شرکت کرد. وقتی برایم تعریف کرد که چه طور در طول یک مهمانی مشغول مسخره بازی و شوخی با پسرهای فامیل بوده دلم از خوشی لبریز شد. چون امید شده بود همان امید گذشته. همان پسربچه شوخ و پر شر و شور که در میان همسالانش به او خوش می گذشت و خودش را از آنها جدا نمی کرد.


خب فعلا در روزهای خوبمان هستیم. چشم بد به دور، حال من و امید و همه خانواده خوب است. امیدوارم روزهای خوبمان مستدام باشد و این خوبیها به زندگی همه آدمهای دنیا پا بگذارد. امیدوارم هر کس از این مشکلات دارد بتواند یک جور خیلی خوب به پایانشان برسد. مرسی خدا!


+ گاهی با خودم فکر می کنم آدمها چه قدر با هم فرق دارند. یک عده آن قدر حیوان که به هر دلیل، حاضرند زندگی این همه جوان و خانواده هایشان به بدترین شکل ممکن تباه شود و یک عده آن قدر مرد، که همه جوره از کسانی که می خواهند ترک کنند حمایت می کنند و هر کمکی از دستشان بربیاید انجام می دهند تا آنها را به زندگی برگردانند. خدایا! تو که حواست به هر دو تایشان هست، من هم خیالم راحت است!