پشت شیشه برف می بارد

من سردم است و انگار هیچوقت گرم نخواهم شد

پشت شیشه برف می بارد

من سردم است و انگار هیچوقت گرم نخواهم شد

(35)

خیلی وقت است ننوشته ام و در این مدت اتفاقهایی افتاده است. 
   امید بعد از تمام شدن دوره اش، حدود 20 روز پاک ماند. اما کم کم شروع کرده بود گاهی به تنهایی از خانه خارج می شد و مثلا نیم ساعت بعد برمی گشت. مسوول کمپ گفته بود باید کم کم وقت بیشتری را در خانه بگذراند. به خاطر همین شبها سعید او را به خانه می آورد و فردا بعدازظهر دوباره او به کمپ برمیگرداند. 

همه چیز خوب بود؛ اگرچه من نسبت به این بیرون رفتنهای نیم ساعته ی امید بدبین بودم و مدام از او می خواستم نرود و اتفاقهای قبلی را یاداوری می کردم. ولی بی فایده بود. تا این که بالاخره در روز بیست و یکم کار دست خودش داد.

جمعه بود. امید به این بهانه که می روم و زود بر می گردم و بعد از 41 روز پاکی که دیگر لغزش ندارم و از این حرفها رفت و تا چند ساعت بعد برنگشت. وقتی برگشت حالش خراب بود. خیلی سعی می کرد از ما مخفی کند. ولی همه ما دیگر نشانه های مصرف را می دانیم: گودی پای چشم، رنگ پریدگی، مردمکهای گشاد، یک جور رفتار وسواسی، ور رفتن به همه چیز، طول دادن کارها، کمی شرمندگی، پایین انداختن سر، دوری کردن از بقیه و کلا یک جور متفاوت از همیشه بودن! 

آن روز هم همین طور شده بود و ما بدون شک می دانستیم مصرف کرده است. اما هیچ کس هیچ حرفی به او نزد. چون می دانستیم مثل همیشه انکار می کند. 

من آشکارا به او بی اعتنایی کردم. خواست داستانهایی سر هم کند که کجا بوده و چه کرده که من فقط گفتم: «باشه.» خیلی سرد و بی تفاوت. یکی دو بار هم آمد سوالی پرسید و من با همان لحن بی تفاوت و سرد جواب دادم: «نمی دانم.» خلاصه رفت حمام. مثل همه این وقتها حمامی طولانی. سعید هم به خانه آمد و اگرچه از ماجرا باخبر بود بی هیچ حرفی از او خواست آماده شود تا به کمپ بروند. 

حدود 45 دقیقه بعد سعید برگشت و گفت رفتارهای اخیر امید و مخصوصا ماجرای امروز را برای مسوول کمپ تعریف کرده است و او هم از امید تست گرفته که همان طور که انتظار داشتند مثبت بوده است و قرار شده امید یک دوره دیگر هم در کمپ بماند. سعید متوجه شده بود که تازگیها امید به کمپ نمی رفته است. آخر مدتی بود با یکی از کسانی که در کمپ آشنا شده بود و مدت دو سال از ترکش می گذشت خیلی رفیق شده بود و او برای بردنش به کمپ می آمد. اما گویا این اواخر با مسوول کمپ حرفش شده و دیگر امید را به آنجا نمی برده و به یکی از شهرهای نزدیک برای شرکت در کلاسها می برده! مدتی بعد هم فهمیدیم آن جوان دوباره مصرفش را شروع کرده است که واقعا تاسف برانگیز و نگران کننده بود.

خلاصه سعید بدون این که حتی یک کلمه با امید حرف بزند او را گذاشته بود و آمده بود. وقتی همه چیز را برای من تعریف کرد دوباره رفت و بعد از نیم ساعت برگشت و در حالی که بسیار عصبانی بود گفت پرس و جو کرده است و فهمیده کسی که به امید مواد داده است از دوستان خودش (دوستان سعید) بوده است که در مهمانی یکی از پسرهای فامیل با او آشنا شده است. سعید با عصبانیت زیاد این را برایم تعریف کرد و گفت به آن پسر فامیل گفته ام حالش را جا بیاورد!

من خیلی ناراحت و غمگین بودم. اما برخلاف گذشته گریه نمی کردم. مامان ازم خواست به بابا چیزی نگویم. ولی خودش طاقت نیاورد و گفت. همه ناراحت بودیم. تا یکی دو روز دیگر حرفی از امید نبود. بعد از یکی دو روز بابا گفت که این بار اصلا دلش برای امید تنگ نمی شود. مامان اما خیلی نگران بود و مدام از سعید می خواست خبری از او بگیرد. اما سعید هنوز از دست امید عصبانی بود و حاضر نبود به کمپ برود. من هم همین طور . تا مدتی طولانی اصلا دلم برای امید تنگ نشد. حتی به او فکر هم نمی کردم. دوباره دچار سندرم انکار شده بودم گویا! 

البته یک هفته بعد از رفتن امید، یک روز که در تاکسی نشسته بودم و منتظر بودم تاکسی پر شود و راه بیفتیم، شروع کردم عکسهای گوشیم را نگاه کنم و یک لحظه روی عکس امید ماندم و بغض کردم. عکسی که با لبخندی پر از شیطنت نگاهم می کرد و در همین دوره پاکی اش از او گرفته بودم. چند دقیقه نگاهش کردم و دلم گرفت. اما بعد رد شدم.

چند روز بعد به کلینیک رفتم و با آقای مشاور در مورد امید حرف زدم. برخلاف همیشه که آرامم می کرد، این بار هیچ حرف آرامش بخشی نزد. برعکس، حرفهایش خیلی آزاردهنده بود. اگرچه می گفت حال من به بدی قبل نیست و دارم عاقلانه تر برخورد می کنم، ولی حس می کردم می خواهد مرا به جایی برساند که دیگر کاری به اعتیاد امید نداشته باشم و برای خودم زندگی کنم.

بدتر این که گفت ممکن است علت اعتیاد امید ژنتیک باشد و اگر این طور باشد اصلا قابل درمان نیست! با این حرف خیلی نگران شدم. خیلی ناراحت شدم. با بی حالی از او خداحافظی کردم و با این که از منشی وقت گرفته بودم که با آقای دکتر هم حرف بزنم بدون خداحافظی و با حال خراب یک راست از کلینیک خارج شدم. 

به مامان که چند لحظه قبل زنگ زده بود زنگ زدم و به مغازه ای که برای خرید به آن رفته بود رفتم تا کمی بهتر شوم و شدم. بعد از خرید مامان به کلینیک برگشتم و گفتم کاری پیش آمده بود و عجله ای رفتم و برگشتم. در همین کمتر از یک ساعتی که رفته بودم، کلینیک پر شده بود. مجبور بودم منتظر بمانم. چون صندلیها پر بود و دوست نداشتم بین آن همه مرد معتاد بنشینم، گوشه ای ایستادم. کمی بعد آقای مشاور از اتاقش خارج شد و وقتی مرا هنوز آنجا دید تعجب کرد. گفتم کاری پیش آمد. رفتم و برگشتم تا آقای دکتر را ببینم. بعد همان جا شروع کردم با او در مورد چیزی که گفته بود حرف بزنم. فکر کنم خودش هم فهمیده بود که کمی تند رفته و بیخود مرا نگران کرده است. این بار با ملایمت بیشتری در مورد آن حرف زد و گفت که فقط یک احتمال است و باید توسط یک روانپزشک خوب بررسی شود و در صورت لزوم دارو تجویز شود تا امید با مصرف دارو بهتر شود و بتواند ترک کند. خلاصه مدتی هم همان طور ایستاده در مورد امید حرف زدیم. بعد از آقای مشاور خداحافظی کردم و بالاخره به اتاق آقای دکتر رفتم. برای او هم همه چیز را تعریف کردم. او هم مثل آقای مشاور از کمپ راضی نبود و می گفت باید کم کم امید را راضی کنید که درمان تخصصی را قبول کند و از این حرفها. در آخر هم از من خواست باز هم سر بزنم و او را بی خبر نگذارم. آقای دکتر واقعا مرد خوب و مهربان و دلسوزی است. خیلی به او مدیونم.

خلاصه کم کم دوره دوم امید هم تمام شد. اواخر دوره دلم برایش تنگ شده بود. یکی دو بار هم گریه کردم. ولی اصلا نمی خواستم به دیدنش بروم. سعید هم شاید از روز دهم بود که خشمش کمتر شد و به امید سر زد. اما مامان تمام مدت بی قراری می کرد و از سعید می خواست به دیدن امید برود یا او را ببرد. سعید قبول نمی کرد. 

من نگران این بودم که نکند سعید با امید بد شود. سعید می گفت دیگر امید را رها نمی کند و حتی اگر لازم باشد سالها در کمپ بماند می گذارد بماند. از طرف دیگر نگران این بودم که نکند امید از دست ما عصبانی باشد و لج کند و نخواهد ترک کند. ولی وقتی سعید به دیدنش رفت و با هم عکس انداخته بودند و گفت حالش خوب بوده است خیالم راحت شد. روز بیست و یکم، سعید گفت تصمیم ندارد امید را برگرداند. اما راضی شد مامان را به دیدن او ببرد. من فقط از مامان خواستم به او سلام برساند.

برخلاف دوره قبل که امید مدام سراغ ما را می گرفت و می گفت می خواهد برگردد این بار هیچ حرفی از ما نمی زده و این بیشتر به خاطر شرمندگیش بوده است.

خلاصه وقتی مامان رفته بود، امید خوشحال شده بود، گفته بود از صبح منتظر بوده است سعید برود دنبالش و او را به خانه بیاورد. اما باز هم سراغی از من نگرفته بود!

مامان و سعید به امید گفته بودند دو سه روز دیگر در کمپ بماند و بعد برای سفر یک روزه ای که در پیش داشتیم به دنبالش می روند و او قبول کرده بود.

عصر روز قبل از روزی که قرار بود به مسافرت برویم، امید را اوردند. با کمی تردید با من برخورد کرد. اما من فارغ از همه چیز کلی تحویلش گرفتم، بوسیدمش و گفتم که دلم برایش تنگ شده. گفت پس چرا نیامدی دیدنم. گفتم خب تو اصلا سراغ منو نمی گرفتی. 

این بار حال امید بهتر بود. برخلاف همیشه که برای بیرون رفتن صد بار می گفت می آیم و نمی آیم اصلا نه نیاورد. در مسافرت هم (که یک مسافرت فامیلی بود) اوایلش دور از پسرهای فامیل، جلوی اتوبوس، کنار بابا نشست و حوصله نداشت. بعد هم که آمد عقب نه پسرها زیاد با او حرف میزدند نه او با پسرها. کمی نگران شدم که نکند تحویلش نگیرند و او پکر شود. ولی شکر خدا کم کم مثل قبل با هم گرم گرفتند و پرحرفی کردند و مسخره بازی در آوردند و...

در تمام طول سفر حال امید عالی بود. آن قدر عالی که اصلا فراموش کرده بودم فقط بیست و چند روز از پاکی اش گذشته است. شیطنتهای همیشگی، مسخره بازیها، متلک انداختنها و... کلی عکس گرفتیم. کلی با بقیه فامیل در آب رفتیم و سر به سر همد گذاشتیم. پارسال در مسافرت چند روزه فامیلی، امید اصلا نوک پایش را هم در آب نگذاشت و تمام مدت بی حوصله بود. (البته به جز شبها که یواشکی قلیان می کشیدند!) اما امسال چنان آب بازی یی با پسرها و دامادهای فامیل راه انداخته بود که بیا و ببین.

شب دیروقت به خانه برگشتیم و امید در خانه ماند. بابا به او می گفت صبح بیدارش می کند تا بروند کمپ. ولی او می گفت می خواهد بخوابد و بابا کلی نگران بود که دفعه قبل هم همین را گفتی و لغزش کردی.

خلاصه فردا امید نزدیک ظهر بیدار شد. کلی با هم حرف زدیم. برایم تعریف کرد که وقتی لغزش کرده برای خودش بهانه می آورده که از بس کنترلم می کنند تحریک شدم بروم و با خودش می گفته آن زمانی که مصرف می کردم کاری به کارم نداشتنتد و هر کای می خواستم می کردم. ولی حالا که خودم نمی خواهم مصرف کنم هی می گویند نرو بیرون و... ولی بعد که حالش بهتر شده به این نتیجه رسیده که اینها همه بهانه و توجیه است. به او گفتم آن موقع که چیزی نمی گفتیم به خاطر این بود که خودت نمی خواستی و نمی توانستیم به زور کمکت کنیم. اما این بار تو می خواستی ترک کنی و وظیفه ما کمک بود. قبول داشت.

می گفت در کمپ تا 3-4 روز حالش خیلی خراب بوده ولی کم کم بهتر شده. می گفت مسوول کمپ (که خیلی هم امید را دوست دارد) از او قول گرفته دیگر سر از خود کاری نکند و حرف گوش بدهد! چون شب قبل همان روزی که لغزش داشته آقای مسوول متوجه شده حالش خوب نیست و وسوسه دارد و از او خواسته از کمپ نرود ولی امید گفته چیزی نیست و رفته.

می گفت کسانی که لغزش داشته باشند یا دوباره معتاد شوند، همین که به کمپ برمی گردند یا برگردانده می شوند یک کتک مفصل می خوردند (که به نظرم خیلی بی رحمانه است)، امید را هم می خواسته اند ببرند بزنند اما آقای مسوول نگذاشته و در عوض تا چند روز شستن دستشوییها به عهده امید بوده است!

می گفت با این که به سعید نمی گفته می خواهم برگردم اما بین بقیه که بوده یا وقتی با آقای مسوول حرف می زده مدام مسخره بازی در می آورده و با جیغ و داد می گفته می خواهد برگردد خانه و مامانش را می خواهد و از این حرفها.

می گفت آقای مسوول آن قدر به او اعتماد دارد که تقریبا می شود گفت او در بین بقیه مراجعها زندگی نمی کند وبیشتر در تیم مدیریت کمپ دیده می شود و حتی کلید سوئیت آقای مسوول را هم دارد و...

خلاصه، امید تا ظهر با آرامش در خانه ماند و با فیلم دیدن و حرف زدن با من و ... خودش را سرگرم کرد. اما کمی از ظهر گذشته دوباره حالش عوض شد و هی می خواست از خانه خارج شود. اما می خواست ما را راضی کند و برود. می گفت فقط یک دور می زند و برمیگردد و ما می دانستیم ته ذهنش چیز دیگری است. من و مامان کلی مخالفت کردیم و او بالاخره بعد از حدود نیم ساعت سر و کله زدن با ما گفت من که رفتم برم. و به طرف در رفت. اما همین که دستش به در رسید برگشت و گفت: نمی خوام برم. و خندید. گفتم چرا؟ گفت: صدای موتور داداش میاد! یعنی این قدر از سعید حساب می برد! در واقع امید مرا فقط دوست دارد. اما سعید را هم دوست دارد و هم ازش حساب می برد.

با آمدن سعید، موضوع بیرون رفتن امید به کلی منتفی شد. سعید ناهارش را خورد و خوابید و بابا امید را به کمپ برگرداند.

امروز، بعد از گذشت حدود پنج روز، سعید به خاطر عید امید را به خانه آورد و به مهمانی خانه پدربزرگ رفتیم و باز همه چیز خوب بود. البته نتوانستم زیاد با امید حرف بزنم. ولی شاهد مسخره بازیها و شوخیهایش با بچه های فامیل و سر به سر پسرها گذاشتنش و چند باری هم متلک پرداندنش به خودم و دخترهای دیگر بودم!

عصر هم با سعید به کمپ برگشت. کلا این بار به نظر می رسد همه چیز بهتر است ولی باز نمی دانم چه می شود. دلم نمی خواهد امید همه عمرش را در کمپ بگذراند.


به توصیه سارای عزیز، تصمیم گرفتم در کلاسهایی که مخصوصا خانواده های معتادین است شرکت کنم. ولی نمی دانم چرا نمی توانم. شاید به خاطر همان سندرم انکار است. وقتش که می رسد می گویم هفته بعد. ته ته دلم از این که در چنین کلاسهایی شرکت کنم حس بدی دارم. اگرچه می دانم این حس اصلا عاقلانه نیست.