پشت شیشه برف می بارد

من سردم است و انگار هیچوقت گرم نخواهم شد

پشت شیشه برف می بارد

من سردم است و انگار هیچوقت گرم نخواهم شد

(36)

دفعه بعد که امید به خانه برگشت روز عید غدیر بود. یعنی حدود ده روز قبل. حالش خیلی خوب بود. مثل سالهای قبل، سالهایی که هنوز روزهای شیشه ای اش شروع نشده بود، قبل از همه لباس عوض کرد و به خانه ی آقاجون رفت. تا ظهر آنجا بودیم. بعد همه با هم به خانه برگشتیم. از این که می دیدم امید این قدر خوب است و به گذشته هایش شبیه شده است لذت می بردم.

 

 عصر امید هوس کرد برود بیرون. من نگران شدم و گفتم نمی خواهد بروی. بلافاصله خودش گفت: بیا با هم برویم. با هم رفتیم و در تمام خیابانهای شهر گشتیم. همه چیز خوب بود.

اما عصر اعصاب امید کمی به هم ریخت و گیر داده بود که دیگر به هیچ وجه نمی خواد به آن «خراب شده» برگردد! علتش را نمی فهمیدم. امید هیچ وقت هیچ بدی از کمپ نگفته بود. ولی حالا گیر داده بود که آقای مسوول مرا نگه داشته تا ازم کار بکشد و این که هر کس آنجا پیدایش می شود به من می گوید چرا تو هنوز اینجایی و آقای مسوول دارد از تو سوء استفاده می کند و ز این حرفها. حتی بهش گفته بودند فلانی مدت یک سال در حالی اینجا بود که شیشه مصرف می کرد و آقای مسوول هم می دانست ولی بیرونش نمی کرد. چرا؟ چون زرنگ بود و کارها را انجام می داد.

نمی دانم این حرفها با قصد و غرض بود یا بی منظور. هر چه بود روی برادر ساده من اثر گذاشته بود و دیگر نمی خواست برگردد. البته از ظهر هم این را می گفت. ولی دلایلش را نگفته بود. عصر که موضوع رفتنش جدی تر شده بود خوابیده بود یک گوشه و بغض کرده بود و می گفت شما دلتان می خواهد من نباشم و از این حرفها. نشستم با آرامش باهاش حرف زدم. اول در مورد حرفهایی که ترددیها در مورد آقای مسوول گفته بودند سوالهایی پرسیدم و با جوابهای خودش قانعش کردم که این اطلاعات غلط است.

بعدش ازش خواستم بدون جهتگیری به حرفم گوش دهد. گفتم من اصلا دلم نمی خواهد تو نباشی. دوست دارم باشی. خودت هم می دانی. ولی ببین. الان سه راه داری: بروی کمپ و پاک بمانی. نروی کمپ و پاک بمانی. نروی کمپ و دوباره مصرف کنی. مسلم است که همه ما مورد دوم را می خواهیم. اما برای تحقق این مورد، لازم است که یک سرگرمی یا کار داشته باشی که ذهنت مشغول و وقتت پر باشد و فکرت به ناکجاآباد نرود. درست؟ و تو حالا چنین چیزی نداری. پس اگر نروی کمپ به احتمال زیاد گزینه سوم اتفاق می افتد. مگر نه؟ حالا برای این که گزینه سوم اتفاق نیفتد بهتر است تا مهیا شدن شرایط برای تحقق گزینه دوم، گزینه اول را انتخاب کنیم و...

سعید در تمام مدتی که من با امید حرف می زدم نزدیکمان نشسته بود و در سکوت گوش می کرد. بالاخره او هم به حرف آمد و گفت همین روزها تغییراتی در محل کارش به وجود می آید و نیاز به نیروی جدید دارند و همین که لازم شود او را می آورد. 

امید باز هم برایش سخت بود قبول کند. بالاخره سعید به او پیشنهاد داد با هم بروند بیرون یک دوری بزنند تا کمی حالش جا بیاید و بتواند بهتر تصمیم بگیرد.

یکی دو ساعت بعد، سعید زنگ زد و گفت که بعد از کمی گردش، از امید پرسیده می خواهد برای کلاس بعد از ظهر به کمپ برگردد و او گفته بله. و وقتی برگشته دوباره سعید پرسیده: بعدش بیایم دنبالت؟ و امید که حالش بهتر شده بوده گفته نه.

با شنیدن این حرفها نفس راحتی کشیدم و نگرانی و ترسی که در همه وجودم ریشه دوانده بود از بین رفت. 

سه روز بعد (جمعه هفته قبل) به یک جشن تولد دعوت داشتیم و سعید امید را آورد. سر راه هم با هم رفته بودند کادوی تولد خریده بودند. در جشن هم کلی رقصیدند و... البته امید کمی بی حوصله بود. ولی نه زیاد. بعد از جشن دوباره رفتند، بدون هیچ اعتراضی.

در طول این هفته، خیلی دلم برای امید تنگ شده بود. خیلی زیاد. اما قرار شده دیگر به ملاقاتش نرویم و فقط او گاهی به خانه بیاید. حتی سعید هم کمتر به او سر می زند تا هوای برگشتن به سرش نزند.

چند شب پیش داشتم به امید فکر می کردم. تلخ ترین اتفاقهای روزهای شیشه ای اش جلوی چشمهایم رژه رفتند. مخصوصا آن روز صبح، که بعد از چند روز بی خبری، با حالتی نزار و به هم ریخته و دست و صورت زخمی به خانه برگشت و چنان حالت رقت باری داشت که من با وجودی که مدتی بود هیچ احساسی به او نشان نمی دادم اشکم در آمد. یادآوری آن صحنه حتی الان هم اشک به چشمم می آورد. شاید بدترین لحظه این مدت همان لحظه بود. لحظه ای که برادر کوچولویم، کسی که لحظه های خوب زیادی با او داشتم و با ذره ذره وجودم دوستش داشتم، در هیئت یک معتاد بدبخت و نومید رو به رویم ایستاده بود و زجر و بی کسی و سیاه بختی در سر تا پایش موج می زد. لحظه های تلخ دیگری هم از جلوی چشمهایم رد شدند. لحظه هایی که ضجه می زدم و هیچ کاری از دستم بر نمی آمد. روزهایی که یک چشمم اشک بود و آن یکی خون. روزهایی که...

 از فکر نبودن امید قلبم از جا کنده می شد. اما از طرف دیگر به خاطر پاکی اش، و به خاطر تمام شدن آن روزهای وحشتناک خوشحال بودم و خدا را شکر  می کردم. لحظه هایی که به خاطرم می آمدند طوری بود که با خودم می گفتم چه طور من در آن شرایط دوام آوردم؟ گویا کسی به طور مداوم به من مسکن تزریق می کرده است که از پا نیفتم! واقعا در تمام لحظاتی که به آن روزها فکر می کردم همین حس را داشتم.


امروز سعید دوباره امید را آورد. حالش خوب بود. حالش حال یک فرد شیشه ای نبود! مثل روزهای خوب گذشته اش بود. فقط اصرار داشت که با یکی از ترددی های کمپ که سالها است پاک است یک سفر یک روزه برود و ما همه مخالف بودیم. طرف راننده بود و به شهرهای مختلف بار می برد. امید می گفت یک ماه است دارم در گوشش می خوانم که در یکی از سفرهایت مرا هم ببر. و حالا تازه راضی شده که اگر پدرت اجازه بدهد باشد. از همان اول سعید گفت نه. اما امید امید داشت که بتواند نظر مثبت بابا را جلب کند. به خاطر همین همه چیز به خنده و شوخی گذشت.

تا این که عصر امید به سراغ بابا رفت و نیم ساعت یا بیشتر حرف زدند. اما نتوانست راضی اش کند. بابا می گفت اگرچه این آقای راننده سالها است پاک است و می شناسمش و اعتماد دارم، ولی می دانم حال و هوای مسافرت با ماشینهای بزرگ چه طور است و بیشتر راننده ها معتادند و تو باید مدام شاهد مصرف مواد در دور و برت باشی و از این حرفها.

من به اتاقم رفته بودم که متوجه شدم امید با ناراحتی زیاد به حیاط رفت. من هم رفتم. پرسیدم چی شده؟ گفت هیچی. گفتم پس چرا لباس عوض کردی؟ کجا میری؟ گفت هیچ جا و رفت. مامان گفت چون بابا گفته نه عصبانی است.

من هم حرفی نزدم. چون حالش را می شناختم و می دانستم این رفتن طوری است که نمی شود جلویش را گرفت. اما وجود م غرق استرس شد. کاری از دستم برنمی آمد. نشستم کلی دعا کردم و او را به خدا سپردم. با خواندن سه آیه الکرسی کمی آرامتر شدم. اما فکر می کردم باز هم بهتر است کاری بکنیم. رفتم توی هال. سعید تازه بیدار شده بودم. گفتم امید رفت. چهره اش در هم رفت. گفتم نمی روی دنبالش؟ گفت کجا بروم؟ گفتم همین جاهایی که می دانی می رود. همین جاهای خطرناک. سعید حرفی نزد. کمی بعد لباس پوشید و رفت و ده بیست دقیقه بعد با امید برگشت. امید بهتر شده بود. گفت کمی رفتم پارک حالم بهتر شد. بعد می خواسته برود کمپ که به سعید رسیده و با هم برگشته اند. (البته خدا می داند واقعا می خواسته برود کمپ یا نه!)

من و مامان مدتی با سکوت و اضطراب او را زیر نظر گرفتیم و کم کم خیالمان راحت شد که تغییری نکرده و مصرف نداشته. چند وعده غذا خوردنش هم مهر تاییدی بر این موضوع بود.

مدتی در خانه ماندند و بعد دوباره رفتند با هم بگردند. 

وقتی برگشتند هنوز حالش خوب بود. با خنده به سعید گفت: لباس عوض کنم بخوابم؟ سعید گفت نه بیا بریم. امید گفت من می خواهم دوشنبه که اول محرم است این جا باشم. اگر حالا برویم نمی گذارند بیایم. قول می دهی بیایی مرا ببری؟ سعید گفت نه نمی خواهد برای اول محرم بیایی. همان تاسوعا و عاشورا می آورمت. و امید دوباره به هم ریخت. بی اعصاب شد. رفت یک گوشه کز کرد و با کسی حرف نزد. من هم پر از استرس شدم. مدتی دور و برش پلکیدم. ولی اصلا نمی توانستم حرفی بزنم. یعنی اصلا قدرت این که بخواهم برای راضی کردنش تلاش کنم را نداشتم. نمی دانم چرا.

بالاخره هم برگشتم به اتاقم. گفتم بگذار بدون من هر اتفاقی قرار است بیفتد بیفتد. اما دست و دلم به کار نمی رفت. چند دقیقه بعد به بهانه آب خوردن از اتاقم خارج شدم و متوجه شدم که سعید به سراغ امید رفته است و دارند یواش یواش با هم حرف می زنند. دوباره به اتاقم برگشتم. حدود یک ربع بعد امید هم آمد. از قیافه اش فهمیدم حالش بهتر است. گفت: آبجی بابا را راضی می کنی اجازه بدهد یک بار با آقای راننده به مسافرت بروم؟ گفتم بله عزیزم. الان هم که بابا اجازه نمی دهد به خاطر خودت است. الان برایت زود است که بروی. هنوز حال و هوایت و وضع ذهن و جسمت آن قدر خوب نیست که به چنین سفری بروی. البته تو نسبت به دفعات قبل خیلی بهتر شده ای. رفتارت منطقی تر شده. خیلی وقتها حس می کنم شده ای همان امید دو سال قبل و خیلی لذت می برم (با گفتن این حرفها اشک در چشمهایم حلقه بست و یک جور رضایت و آرامش دلچسب در چشمهای امید دیدم). ادامه دادم: نمی دانم درونت هم چنین تغییراتی به وجود آمده یا نه و وسوسه ات کمتر شده یا نه (که امید با کمی مکث گفت شده) و بالاخره حرفم را با این جمله تمام کردم که با همه اینها هنوز به اندازه کافی خوب نشده ای و بهتر است برای چنین مسافرتی چند ماه دیگر هم منتظر بمانی. آن وقت مطمئن باش خود بابا اجازه می دهد.

به این جا که رسیدم سعید هم وارد اتاق شد و حرفهای مرا تایید کرد. بعد خداحافظی کردند و رفتند.

من هم یک نفس راحت از ته دلم کشیدم.

به مامان گفتم چه شد که امید راضی شد؟ گفت سعید که باهاش حرف زد. گفتم ببین چه قدر روی امید تاثیر دارد ولی آن مدتی که من داشتم خودم را ریز ریز می کردم تا امید کار درست را انجام دهد و امید گوش نمی کرد، سعید هیچ اقدامی نمی کرد! کلی خدا را شکر کردم که به دل سعید انداخت که وارد ماجرا شود و دارد کمکش می کند تا شرایط را خوب پیش ببرد.

خیلی وقتها این حس را داشتم که اگر در این موقعیت، سعید نبود، من از عهده امید برنمی آمدم و باز او به ناکجا کشیده می شد و معلوم نبود حالا چه وضعی داشت. اما با وجود سعید همه چیز بهتر پیش می رود. چون امید هم بیشتر از سعید حساب می برد و هم این که سعید چون پسر است دستش بازتر است و می تواند کارهایی بکند که برای من مقدور نیست. به هر حال می دانم که همه اتفاقهای خوب لطف بی کران خدا است و از او به خاطر همه چیز سپاسگزارم. امیدوارم باز هم لطفش شامل حالمان بشود.


+ خدایا لطفا به همه آدمهای مظلومی که در دام اعتیاد گرفتارند کمک کن تا طعم زندگی خوب را دوباره بچشند.

+ من هیچ وقت هیچ وقت هیچ وقت کسانی را که برادر کوچولویم را معتاد کردند، کسانی که در استمرار اعتیادش نقش داشتند، کسانی را که باعث رسیدن مواد به دست امید و امثال امید می شدند و می شوند را نمی بخشم. پسر ناز و دوست داشتنی که می توانست الان پشت میز مدرسه باشد، نباید روزهایش را در کمپ بگذراند و این همه ناراحتی و سختی بکشد. هیچ وقت نمی بخشمشان. هیچ وقت!