پشت شیشه برف می بارد

من سردم است و انگار هیچوقت گرم نخواهم شد

پشت شیشه برف می بارد

من سردم است و انگار هیچوقت گرم نخواهم شد

(34)

بالاخره امید در بیست و یکمین روز پاکی اش به برگشت. سعید رفته بود دنبالش. امید خیلی شاد و سر حال بود. با همه ما روبوسی کرد و مشغول حرف زدن شدیم. اما هنوز 20 دقیقه از آمدنش نگذشته بود که احساس کردم نگران است. پرسیدم: «چته؟» گفت: «می ترسم نتونم پاک بمونم.» گفتم: «ان شالله می تونی.» اما این نگرانی کم کم بیشتر و بیشتر شد. طوری که هنوز یک ساعت نشده بود که از سعید خواست او را به کمپ برگرداند! اما ما دلمان برایش تنگ شده بود و از او خواستیم یکی دو ساعت دیگر هم بماند. ماند. با کمی حرف زدن از آن حال و هوای بی قراری در آمد. ولی باز هم حالش خوب نبود.  می گفت وسوسه دارد.  بالاخره سعید و امید لباس پوشیدند تا به کمپ برگردند. همین که سعید گفت: بپوش که بریم. برق شادی از چشمهای امید جهید. البته قبل از رفتن به کمپ، دو نفری کمی این طرف و آن طرف گردش کرده بودند، ولی سعید می گفت همین که امید رسیده است جلوی کمپ گل از گلش شکفته است! می گفت مسوولین کمپ خیلی از او راضی بوده اند و کلا آنجا محبوبیت زیادی دارد!

به هر حال با وضعی که امید داشت، صلاح نبود به خانه برگردد. قرار شد هر روز ظهر، سعید وقتی از سر کار برمی گردد برود او را به خانه بیاورد و ساعت 5 برای کلاسهای عصرشان برگردد و شب را هم همانجا بخوابد. این طوری خیلی بهتر است. امید کمپ را دوست دارد. با انها اخت شده است. دوستان خوبی برایش هستند. برایم جالب است که امید حرف آنها را بیشتر از حرف آقای دکتر و آقای مشاور قبول دارد. شاید چون آنها خودشان تجربه کرده اند و او را خوب درک می کنند. 

در این پنج شش روزی که دوره ی امید تمام شده است و روزی 3- 4 ساعت به خانه می آید، گاهی همه چیز عالی است اما گاهی بی حوصله و بداخلاق می شود. سه شنبه خیلی خوب بود. کلی مهمان داشتیم و امید با انها سرگرم و خوشحال بود. پنج شنبه شب با سعید رفت عروسی دوست او و بعد از مدتها شب را در خانه خوابید و جمعه هم قرار بود برویم بیرون که به خاطر بی حوصلگی و کج خلقی ناگهانی امید نرفتیم و او هم بعد از ناهار به کمپ برگشت.

الان آنجا به عنوان کمک آشپز کار می کند! یک راهنما دارد که قرار شده است «با کله ی او راه برود!». قرار شده است همه فکرهایی را که به ذهنش می رسد و همه وسوسه هایش را با او درمیان بگذارد و هر چه گفت عمل کند. این خیلی خوب است. خیلی. شاید همین باعث شد که امید برخلاف میل قلبی اش سیم کارت روی گوشی نیندازد و به تنهایی از خانه خارج نشود و هیچ سراغی از دوستان قدیمی اش نگیرد.

این روزها من هم احساسات متفاوتی را تجربه می کنم. گاهی از شدت شادی اشک در چشمهایم حلقه می زند و با همه وجود از خدای مهربانی که دست امید را گرفته است تشکر می کنم و گاهی پر از اضطراب می شوم که نکند از عهده امید برنیاید؟ نکند برگردد و همه آن روزهای تلخ از سر گرفته شوند. اما در میان همه این احساسهای خوب و بد، سعی می کنم به خدا تکیه کنم و امیدم را به او بسپارم تا سالم و پاک بماند و آینده خوبی در انتظارش باشد.