پشت شیشه برف می بارد

من سردم است و انگار هیچوقت گرم نخواهم شد

پشت شیشه برف می بارد

من سردم است و انگار هیچوقت گرم نخواهم شد

(38)

امید شروع کرده است می رود سر کار. بعد از ظهر به خانه می آید و کلی حرف میزنیم. عصرها هم در کلاسهایش شرکت می کند و شبها اول تا می تواند سر به سر من می گذارد و بعد می خوابد!!! 

سعید خیلی هوایش را دارد. همه جا با هم هستند. امید هم نه تنها اعتراضی ندارد که خیلی هم خوشحال و راضی است. ظهرها که در حال بگو و بخند وارد خانه می شوند قند در دلم آب می شود.

خدایا چه طور می توانم این همه لطفت را شکر بگویم؟ لطفا این روزهای نقره ای را از ما نگیر! طلاییشان کن. هر روز طلایی تر! خدایا لطفا همه شیشه ها را بشکن تا هیچ دلی نشکند!!!