پشت شیشه برف می بارد

من سردم است و انگار هیچوقت گرم نخواهم شد

پشت شیشه برف می بارد

من سردم است و انگار هیچوقت گرم نخواهم شد

54

از تیر ماه که سعید با دعوا امید را به کمپ برد تا الان، او در کمپ به سر می برد. چند بار آمد سر زد و رفت. اوایل وقتی می آمد دو روز می ماند. بعد مسوول کمپ گفت آمدنهایش فقط در حد چند ساعت! گاهی در همین چند ساعت هم لغزش داشت! این اواخر این طور شده بود که دو هفته یک بار می آمد و ماهی یک بار لغزش داشت! اما هر بار هم بعد از لغزش، داوطلبانه به کمپ برمی گشت!
  یک بار که لغزش داشت، همه ما به او شک کردیم اما مطمئن نبودیم. بعدا سعید گفت که از کمپ زنگ زده و گفته اند که لغزش داشته. به بابا حرفی نزدیم. هفته بعدش مامان و بابا رفته بودند دیدن امید و در راه مامان جریان را به بابا گفته بود. بابا هم عصبانی شده بود و کلی به امید بد و بیراه گفته بود. امید هم که خودش از قبل حسابی به هم ریخته بوده، حالش بدتر شده بود. مامان و بابا که آمدند خانه هم خیلی در خودشان بودند و ناراحت. مامان یواشکی قضیه را برایم تعریف کرد. ولی بابا فقط سکوت کرد. 

یک هفته بعد، من و سعید رفتیم دیدنش. این بار حالش خوب خوب بود. کلی گفتیم و خندیدیم. زنگ زدم به مامان و با او هم حرف زد و بابت هفته قبل عذرخواهی کرد. بعد با مسوول کمپ کمی حرف زدم و برگشتیم. مسوول کمپ می گفت بگذارید امید تا عید اینجا بماند و ما نه حرفی داشتیم و نه چاره ای!

آخرین باری که امید لغزش داشت سه هفته قبل بود. قبلترش (پنج هفته قبل) وقتی امد که بهمان سر بزند افسرده و در هم بود. یک بار تلفن مرا گرفت، به شماره ای زنگ زد و بعد شماره را پاک کرد. ازش که پرسیدم گفت به دوستم زنگ زدم و خاموش بود. مشکوک شدم. امید اگر به آدم درستی زنگ می زد شماره را پاک نمی کرد. با این حال اتفاق بدی نیفتاد و حدود نیم ساعت بعد سعید او را به کمپ برگرداند. 

اما دو هفته بعد (یعنی سه هفته پیش) حالش خوب بود. با این حال در مورد نماز نخواندنش کمی بحثمان شد و از هم دلخور شدیم. بعد او به مامان گفت می رود به پدربزرگ سر بزند ولی من همان موقع می دانستم می رود که مصرف کند. نمی دانم از حالتش پیدا بود یا به دلم افتاده بود. اما می دانستم و کاری از دستم برنمی آمد. رفت و همان طور که انتظار داشتم تا دو ساعت بعدترش نیامد و این دو ساعت ها همیشه به معنی مصرف است. وقتی هم آمد از حالاتش پیدا بود لغزش داشته. بغض کردم و یک کلمه هم حرف نزدم. خواست خودش را عادی نشان دهد و باهام حرف بزند. ولی فقط به مامان گفتم این مصرف کرده و با خودش حرفی نزدم. 

فردا صبح که بابا می خواست او را ببرد، با این که بیدار بودم اصلا از جایم بلند نشدم و مثل همیشه نرفتم بغلش کنم، ببوسمش و بگویم مواظب خودش باشد. او هم که می دانست چه گندی زده است صدایم نزد و با خداحافظی از مامان رفت. 

بعد دوباره زنگ زدند که لغزش داشته است و از آن وقت به بعد دیگر سراغی از او ندارم. دو روز پیش مامان زنگ زد به مسوول کمپ و در این حد که حال امید چه طور است؟ خوب است با هم حرف زدند!

این دفعه آخری که امید آمده بود، وقتی نگاهش می کردم، حس می کردم این امید من نیست. آن امید دوست داشتنی و مهربانی که سر به سرم می گذاشت و ساعتها با هم حرف می زدیم و پیشم درددل می کرد و با من از همه راحت تر بود. این امید آن امید گذشته نبود. شبیه غریبه ها شده بود. غریبه ای که دلش برایم تنگ می شد. دلم برایش تنگ می شد. حس کردم خیلی از هم دور شده ایم. خیلی زیاد. و حالا هنوز همان حس را دارم. یک جورهایی انگار تصاویر پررنگی که از بچگی هایش در ذهنم بود و مرا آتش می زد پاک شده است. روزهای خوبش سخت یادم می آید. انگار ذهنم دارد از امید پاک و معصوم و دلنازکم پاک می شود و فقط امیدی باقی می ماند که ضعیف و بیچاره و بی اراده و غمگین است و با همه وجودش مرا زجر می دهد. دلم برایش تنگ نشده. راستش اصلا نمی خواهم ببینمش. دلی دروغ که به خودم نمی توانم بگویم. من عاشق داداش بیچاره ام هستم. همین که از اول این بند تا حالا صورتم خیس اشک است یعنی به شدت دوستش دارم. اما انگار دیگر هیچ کاری نمی توانم برایش بکنم.

برایش یک ختم قرآن نذر کرده ام که هر شب می خوانم. گاهی دلم می خواهد در بغلش گریه کنم؛ چیزی که امکان ندارد! چون امید دیگر امید گذشته نیست.

جایی خواندم که ترک شیشه حداقل 6-8 ماه و حداکثر 3 سال طول می کشد اما بعضیها هرگز نمی توانند آن را ترک کنند. به هم ریختم. امید سه سال بود که درگیر بود. بعد از ماهها رفتم به سراغ آقای دکتر و آقای مشاور و با آنها در این باره حرف زدم. هر دو معتقد بودند امید باید قرص اعصاب بخورد. اما نمی شود. در کمپ اجازه نمی دهند و اگر هم بیرون بیاید حتما لغزش دارد.

خلاصه که اوضاع خوب نیست. امید را نمی فهمم. از یک طرف همین که بیرون می آید لغزش می کند از آن طرف خودش داوطلبانه و بی هیچ حرفی به کمپ برمیگردد و تنبیه ها را تحمل می کند. گاهی فکر می کنم به کمپ می رود فقط چون می خواهد جایی برای زندگی کردن داشته باشد! چون می داند در صورت مصرف نمی تواند در خانه زندگی کند و خارج از کمپ هم نمی تواند مصرف نمی کند. 

کاش معجزه ای اتفاق می افتاد.... کاش...........