پشت شیشه برف می بارد

من سردم است و انگار هیچوقت گرم نخواهم شد

پشت شیشه برف می بارد

من سردم است و انگار هیچوقت گرم نخواهم شد

53

خیلی وقت است ننوشته ام و شاید خیلی چیزها را فراموش کرده باشم یا ترتیب زمانی اش را به یاد نداشته باشم. راستش یک زمانی اینجا نوشتن باعث آرامشم بود. اما حالا وقتی این صفحه را باز می کنم پرت می شوم به سالهای تلخی که گذراندم. دلم می خواهد از این جا فرار کنم. دلم می خواهد می شد با حذف این وبلاگ، این سه سال لعنتی را از زندگی خودم و امید و خانواده ام پاک کنم! 
  امید بعد از آن کمپ 9 روزه، خیلی زود دوباره لغزش داشت. سعید هم که از دستش خسته شده بود، به روی خودش نمی اورد و وقتی من یا مامان ازش می خواستیم حواسش به امید باشد می گفت چه کار کنم. به حرف من که گوش نمی دهد. نمی دانستم چه کار کنم. تصمیم داشتم با پسرعمه حرف بزنم تا سعید را راضی کند دوباره حواسش به امید باشد. اما فرصتی پیش نمی امد. امید لغزشهایش را انکار می کرد و من هم دوباره شروع کردم باهاش حرف نزنم. بالاخره خودش پیشقدم شد و گفت که می رود کمپ دومی  و بعد باید با مسوول کمپ اولی حرف بزند! ظاهرا اختلافی بینشان پیش آمده بود و می خواست اول آن اختلاف حل شود و بعد برود آنجا. رفت. اما بعد از مدتی از کمپ زنگ زدند به سعید و گفتند یا پول می آوری یا امید را بیرون می کنیم! در حالی که در کمپ اول اصلا از این حرفها نبود. سعید هم رفت امید را آورد و کلی با او حرف زد که ببین فرق اینها و انها از کجا تا کجا است و بیا تا برویم همان کمپ اولی. اما امید گفت باید اول با مسوول حرف بزند و از سعید فرصت خواست. سعید فرصت داد. امید دوباره مصرف کرد. بعد رفت پیش سعید و اعتراف کرد و گفت سه روز فرصت بده تا نشانه های مصرفم تمام شود و بروم پیش مسوول. سعید فرصتش داد. اما امید دوباره مصرف کرد. دوباره سه روز فرصت خواست و سعید دوباره او را رها کرد! 

دوباره همان روزهای لعنتی شروع شد. شب دیر آمدنها، حالات غیرطبیعی، مصرف... بهش گفتم اگر قرار است این باشد، دوباره باید برود. نمی خواهم این طوری در خانه باشد. اگر بخواهد ترک کند پشتش هستم. اما اگر این طور ادامه بدهد باید خانه را ترک کند. قرار گذاشتیم سه روز برود کمپ دومی تا علایم مصرفش تمام شود. چون به این نتیجه رسیده بود که در خانه نمی تواند خودش را کنترل کند. بعد از سه روز برود کمپ اولی و مشکلش را با مسوول حل کند و همان جا بماند.

اما دم رفتن با مامان دعوایش شد و گفت می رود که بمیرد! فکر کردم از سر عصبانیت می گوید و به قولی که به من داده است پایبند است. از طرفی ترسیدم زنگش بزنم و حرف ناخوشایندی بشنوم. راستش آنقدر خسته بودم که دیگر نمی توانستم مثل گذشته از او مراقبت کنم. شاید اگر همان موقع تلفن زده بودم، حوادث جور دیگری پیش می رفت. اما نزدم. نتوانستم. واقعا نتوانستم.

سه روز تمام را در دلهره و اضطراب گذراندم. از یک طرف آرزو می کردم در کمپ باشد و از یک طرف می ترسیدم که نکند بلایی سر خودش بیاورد. بعد از سه روز، مهمانی داشتم. می خواستم زنگش بزنم و بگویم سعید می آید دنبالش تا در مهمانی باشد و بعد بروند کمپ اولی. اما تماسهایم را رد می کرد. اسمس دادم. اولش جواب نداد. بعد شروع کرد بگوید دست از سرش بردارم و فرض کنم مرده است. داشتم می مردم. کلی اسمسی حرف زدیم. اصلا نرفته بود کمپ. سعی کردم راضی اش کنم برگردد و برود کمپ. خیلی ناامید و افسرده و خسته بود. این را از تک تک کلماتش می فهمیدم. هر کلمه اش خنجری بود در قلبم. اما در عین حال سعی می کردم محکم باشم و نگذارم ترحم و دلسوزی ام باعث شود سوء استفاده کند. بالاخره بعد از کلی حرف زدن پیامکی، گفت می شود بیایم خانه؟ کلی حرف باهات دارم. نمی دانی این چند روز چه به سرم رفته است. دلم می خواست بمیرم! دلم می خواست بمیرم و برادرم، جگرگوشه ام این طور باهام حرف نزند. بهش گفتم خانه شرایط مناسبی برای حرف زدن ندارد. قرار شد فردا صبح برویم پارک، حرفهایش را بزند و بعد برود کمپ. فردا صبح اسمس داد و التماس کرد بیاید خانه. راضی نمیشدم. بالاخره گفت پشت درم. بگذار بیایم حرفهایم را بزنم. نمی دانی چه اتفاقی برایم افتاده است. گفتم مامان باید اجازه بدهد و تو باید قول بدهی بعدش بروی کمپ. قبول کرد. 

مامان موافق نبود. گفت دوباره دارد از دلرحمی ات سو استفاده می کند. ولی هر کاری را که فکر می کنی درست است بکن. امید را آوردم تو. حالش خیلی بد بود. افتضاح بود. گفت آن شب رفته است باغ و تا یک شبانه روز مصرف نداشته. بعدش رفته مصرف گرده و بعد به قصد خودکشی یک عالم قرص خورده و یک شبانه روز بیهوش روی زمین افتاده بوده است! لحظه های خیلی بدی بود. نمی دانستم حرفهایش را باور کنم یا نه. شاید برای جلب ترحم می گفت. اما بعدها وقتی دیدم خاطرات این دوره زمانی را قاطی کرده است و بعضی چیزها را اصلا به یاد نمی آورد باور کردم. 

به زور کمی شربت و غذا به او دادم. حالش بهتر شد. کمی خوابید. کلی قول بهم داد. و عصر، در کمال ناباوری، دوباره از خانه بیرون رفت! البته خوشبختانه اتفاق بدی نیفتاد. بعد از آن را دقیق به خاطر نمی آورم. اما بالاخره امید با سعید به کمپ رفت، مشکلش را با مسوول حل کرد و حدود سه هفته آنجا ماند. در این سه هفته، یک بار مامان و بابا و سعید به دیدنش رفتند. من نه. تمام این مدت را بغض داشتم و پنهانی گریه می کردم. می دانستم رفتنم به ملاقات همراه با یک دریا گریه خواهد بود. پس نرفتم. 

بعد از سه هفته، وقتی آمد از ملاقات نرفتنم کمی دلخور بود. ولی حالش خوب شده بود. آن قدر خوب که حتی خودش گفت می خواهد پیش مشاور برود و فکر می کند به این کار نیاز دارد. خیلی خوشحال شدم. اما متاسفانه این خوشحالی زیاد طول نکشید! یک شب دوباره به لغزشش شک کردم. اما این که مدام کتابهای مرتبط با ترک را می خواند کمی خیالم را راحت می کرد. می گفت دلش بدجوری هوای زیارت کرده است و می خواهد وقتی چکی که از صاحب کار قبلی اش گرفته بود پول شد همه با هم برویم زیارت. خیلی هوایی شده بود. همینها مرا قانع می کرد که لغزش نداشته است.

تا این که یک بار لای یکی از همین کتابهایش، یک بسته کوچک سفید رنگ پیدا کردم. گذاشتم با سعید تنها شوم و بسته را به او نشان دادم. گفتم مواد است. دوباره فرو ریختم. سعید سکوت کرد. نگرانی در همه وجودم بود.

شب من و بابا و مامان در خانه بودیم. سعید زنگ زد و با خشم گفت آمده است. گفتم نه. خداحافظی کرد. چند دقیقه بعد امید آمد. مثل گنجشکی که از دست صیاد فرار کرده باشد رنگ به صورت نداشت. چسبید به دیوار. چند لحظه در همان حالت ماند و بعد با حالت بیچاره و بغض الودی گفت سعید دیوانه شده است. وسط خیابان مرا گرفته کتک می زند. گفتم مگر چه کار کرده ای؟ سعید هم رسید. با خشمی که هرگز در او ندیده بودم. 

آن شب یکی از بدترین شبهای عمرم بود. شبی که سعید فریاد می زد و بی ملاحظه به امید فحش می داد و به طرفش حمله می کرد تا بزندش. شبی که من های های گریه می کردم و بلند بلند خودم را لعنت می کردم که مسبب اصلی اعتیاد امید، رفتارهای دلسوزانه ام بود و با همه وجود به سعید التماس می کردم که آرام باشد. او را با همین تن لرزان ضعیف می گرفتم تا نتواند امید را کتک بزند. بابا بلند بلند به امید و به من بد و بیراه می گفت. مامان نمی دانست کداممان را آرام کند. امید گریه می کرد و راضی نمی شد برود کمپ. سعید مصمم بود که ان شب یا امید را ببرد کمپ یا ... داشتم دیوانه می شدم. کلی به سعید و امید التماس کردم. کلی به خودم بد و بیراه گفتم. امید می گفت باید برود زیارت و بعد از آن حتما می رود کمپ. التماس می کرد. ولی سعید چیزی جز خشم و بغض نداشت. دلم آتش گرفته بود. سعیدی که هیچ وقت جلوی مامان و بابا صدایش را بلند نکرده بود و جلوی من حتی یک کلمه زشت معمولی را هم به زبان نمی اورد حالا داد می زد و هر حرفی را به زبان می آورد. 

بالاخره با التماسهای من امید راضی شد برود. بلند شد برود آماده شود که یادم نیست بابا چه حرفی زد که امید دوباره عصبانی شد و گفت که شما می خواهید که من بمیرم و نباشم و... بغض سعید شکست و در میان هق هق گریه اش گفت که لامصب دوستت داریم که می خواهیم از این وضع نجاتت بدهیم. اگر دوستت نداشتیم که ولت می کردیم در این کثافتی که هستی. سعید و امید رفتند توی اتاق، در را بستند و با گریه کلی با هم حرف زدند. من رفتم برایشان شربت درست کردم. به همه شربت دادم. همه می لرزیدیم. حال همه مان بد بود. بالاخره امید وسایلش را جمع کرد و رفتند.


+ فعلا دیگر توانایی بیشتر از این نوشتن را ندارم....