پشت شیشه برف می بارد

من سردم است و انگار هیچوقت گرم نخواهم شد

پشت شیشه برف می بارد

من سردم است و انگار هیچوقت گرم نخواهم شد

(40)

از آخرین باری که امید به کلینیک رفته بود سه هفته می گذشت و هر چه به اصرار می کردم دوباره برود نمی رفت. بالاخره یک روز گفت دیدن معتادها و کسانی که مشغول دریافت و مصرف متادون هستند حالش را بد می کند و از من خواست خودم بروم و این را به دکتر بگویم. من هم همین کار را کردم. دکتر با خوشرویی حرفم را پذیرفت و گفت نیازی نیست بیاید و همین که تا 6 ماه قرصهایش را بخورد خوب است. حال کلی اش را پرسید. گفتم همه چیز خوب است. همه چیز عالی است و کلی از او تشکر کردم.

  

واقعا هم همه چیز خوب است. من هر روز با یک لیوان آب و یک یا دو قرص به سراغش می روم و او دیگر پذیرفته که باید این قرصها را بخورد و حتی راهنمایش هم در جریان است و مخالفتی ندارد. البته گاهی امید می گوید دیگر تصمیم ندارد قرص بخورد ولی خیلی زود راضی می شود و می خورد. 

تنها اتفاق قابل ذکر این یک ماه، این بود که از اواخر هفته پیش امید به هم ریخته بود. غذا خوردنش کم شد. لاغر شد. پایین چشمهایش گود افتاد. بی حوصله شده بود. کمتر در چشمهایمان نگاه می کرد. کمتر به شوخی می کرد و حرف می زد، گاهی به طور ناگهانی بغض می کرد و صورتش قرمز می شد، یبوست داشت، به سختی قرص می خورد و... خلاصه بخش وسیعی از خصوصیات دوران مصرف را داشت و من و مامان به شدت نگران شده بودیم و به او شک داشتیم. البته من ته دلم حس بدی نداشتم و به مامان هم می گفتم بهتر است با او بحث نکنیم و بگذاریم وقتی رفت آزمایش همه چیز معلوم شود. خود امید می گفت چند روز پیش وقتی اطراف کمپ می چرخیده معتادی را در حال مصرف دیده و به خاطر همین به هم ریخته است.

بالاخره سعید امید را برای آزمایش به کمپ برد. البته امید حالش بهتر شده بود. ولی ما نمی خواستیم در شک و تردید باشیم. موقع رفتن، امید مسخره بازی در می آورد و به سعید می گفت پول داری که یک دوره دیگر کمپ بمانم و سعید هم می گفت موتورت را می فروشم و پولش را می دهم و...موقع خروج از خانه هم امید با همان خنده های شیطانی گفت اگر شب سعید تنها برگشت بفهم که من مصرف کرده ام و یک دوره دیگر نگهم داشته اند. من خندیدم ولی گفتم: «تو بیخود کردی!»

تا شب چند بار خواستم به سعید زنگ بزنم ولی جرأت نکردم. شب وقتی صدای در آمد گوشهایم را تیز کردم و با شنیدن صدای امید یک نفس راحت کشیدم. ولی وقتی به اتاق آمدند بنای شوخی را گذاشتم که: چی شد پس؟ در رفتی؟ و سعید و امید هم طبق معمول بدجنسیشان گل کرد و با کمک هم کلی سر به سر من گذاشتند و حتی پول تست را از من گرفتند! گفتند ما که می دانستیم مصرفی در کار نبوده و تو این تست را روی دست ما گذاشتی و...

سعید می گفت همه کسانی که ترک می کنند ممکن است بعد از مدتی آثاری شبیه آثار مصرف داشته باشند بدون این که واقعا مصرف کرده باشند. راهنمای امید هم گفته بود هر وقت از این اتفاقها افتاد بدون بحث کردن با امید فوری او را برای تست بیاورید. همین! 


یک روز امید به سعید گفت پس کی برای من سیمکارت می خری؟ سعید به شوخی گفت: اعلام پاکی کن! و امید به سبک جلساتشان اعلام پاک کرد: 4 ماه و چند روز. سعید خندید و گفت و 8 ماه دیگر برایت می خرم! من اما امید را بغل کردم و با حسی لبریز از انرژی مثبت گفتم: «قربونت برم که 4 ماهه پاکی.» نمی دانم چرا این اعلام پاکی این قدر حس خوبی به من داد. انگار که اتفاق تازه ای باشد. به امید گفته ام باید چند وقت یک بار پیش من اعلام پاکی کند! بهترین حس دنیاست!


+ خدایا چه طوری می توانم از تو تشکر کنم؟ می توانم؟ خیلی مدیون مهربانی ات هستم. لطفا باز هم مراقب امید ما و همه امیدهای دنیا باش!