پشت شیشه برف می بارد

من سردم است و انگار هیچوقت گرم نخواهم شد

پشت شیشه برف می بارد

من سردم است و انگار هیچوقت گرم نخواهم شد

(37)

هفته ای یک بار سعید امید را به خانه می آورد. گاهی با هم می روند بیرون. گاهی با هم به پسرهای فامیل سر می زنند. می شود گفت امید هیچ شباهتی به یک پسر شیشه ای ندارد. مثل قبل شده است. خودش می گوید تقریبا هیچ وسوسه ای هم ندارد. هر بار که می آید از چیزهای جدیدی که در کلاسشان یادگرفته است برایم می گوید. بعضی قسمتها را کلمه به کلمه از حفظ می گوید. می خندم و می گویم اگر درسهایت را هم همین طور می خواندی الان دیپلم گرفته بودی.  سر به سرم می گذارد. مثل قبل. 
  
امروز به او گفتم کاملا مثل روزهای خوبت شده ای. هر وقت می آیی مثل قبل کلی حرف می زنی، همان طور سر به سرم می گذاری و حرصم می دهی. همان طور مثل جارو برقی می خوری! فقط اگر مدرسه هم می رفتی و حرص درس نخواندنت را هم می خوردم دیگر همه چیزت مثل گذشته بود!
برایم از بچه های کمپ تعریف می کند. از آقای مسوول. از ترددیها، از کسانی که تازه آمده اند، از کسانی که تازه رفته اند. برایم تعریف می کند که شده است دستیار درجه یک آقای مسوول. کلید سوئیتش دست اوست. یعنی امید تنها کسی است که حق دارد به سوئیت رفت و آمد کند و شبها هم همان جا می خوابد و از خوراکیهای آنجا می خورد و ... از مرد جوانی می گوید که هشت سال است پاک است و گاهی بعد از کلاس با زنجیر جلوی امید می ایستد و با شوخی و مسخره بازی از او درس می پرسد تا مطمئن شود هر چه در کلاس گفته اند را یاد گرفته است.  از کسانی می گوید که وقتی می خواهند برود آقای مسوول می گوید زود است برای رفتنتان و آنها می روند و معتاد برمی گردند یا با یک حبس سنگین به خاطر حمل مواد و حتی یک نفر هم رفته است و در یک درگیری کشته شده است
حالا امید به آقای مسوول ایمان آورده است و روی حرف او حرف نمی زند. دیگر اصلا نمی گوید نمی خواهم بروم و فلان روز می خواهم بیایم و از این حرفها. همان آقایی که زنجیر در دست از امید درس می پرسد به او گفته است تا یک سال نباید در هیچ مراسم عروسی و عزاداری شرکت کند. چون ممکن است کسی را ببنید و هوایی شود. امید هم که قبل از محرم همه تلاشش را می کرد تا محرم را این جا باشد، حالاخودش نمی خواهد بیاید. حتی تاسوعا سعید رفته بود دنبالش و خودش گفته بود نمی خواهم بیایم! بگذار چند روز دیگر. توجهی که به او می کنند و مسوولیتی که به او می دهند خوشحالش می کند. این که سعید به فکرش است و او را این طرف و آن طرف می برد، یاد رفیقان نارفیق را از سرش بیرون می برد. 
امروز که یکی دو ساعت به خانه آمد و حسابی دلش برایمان تنگ شده بود و کلی حرف زدیم گفت شب تاسوعا یکی از بچه ها برایش فال گرفته و بخشی از تعبیر این بوده که نمازت را بخوان و تلاشت را ادامه بده و امید همان موقع بلند شده وضو گرفته و نماز خواندن را از سر گرفته. با این حرفش من و مامان از خوشحالی اشک در چشمهایمان حلقه بست و مامان از ذوق گریه افتاد!

سعید به من می گوید ببین تو همه اش امید را لوس می کردی. اما من رو نمی دهم که هر کار بخواهد بکند. می خندم و می گویم: فکر کردی برای چه به تو و بابا می گفتم شما باید حواستان به امید باشد و از عهده من برنمی آید. اگر با من بود هنوز همان آش بود و همان کاسه و شاید بدتر. امید محبت من و مامان را می خواهد و اقتدار و دوستی  تو و بابا را. تازه من به خاطر دختر بودنم خیلی جاها نمی توانستم همراه امید باشم. مثلا نمی توانستم او را بردارم بروم در باغی که پسرهای فامیل دور هم جمع شده اند. 
گاهی دلمان برای امید تنگ می شود. او هم دلش برای ما تنگ می شود. اما تحمل می کنیم. نباشد و خوب باشد بهتر از آن طور بودنهایش است.
نزدیک دو ماه است به کلینیک سر نزده ام. آقای دکتر اصرار داشت او را از وضع امید بی خبر نگذارم. شاید فردا سری به او بزنم.

+ خدایا ممنونت هستم. کمک کن اوضاع هر روز بهتر شود و روزهای بد برنگردند. خدایا روزهای خوب را برای همه رقم بزن. برای همه ی کسانی که دارند به خاطر اعتیاد رنج می کشند، چه معتادها و چه خانواده هایشان! لطفا هوایشان را داشته باش خداجان و زندگی را یک بار دیگر به آنها هدیه کن. ممنونت هستم خدای خوبم.

+بعدا نوشت: پنج شنبه امید را به خانه آوردند تا حمام کند و برگردد. با موتور برگشت. تا دیروز هم مدام در رفت و آمد بود. مراسم نذری داشتند و او را دنبال کارهای مختلف می فرستادند و او لابه لای کارهایش سرکی هم به خانه یا به محل کار بابا می زد و دو بار هم از بابا پول گرفته بود. شک کردم. به سعید گفتم. رفت کمپ. گفته بودند تست می گیریم. هزار بار مردم و زنده شدم تا این که فهمیدم تست چیزی نشان نداده و خیالم راحت شد. هنوز همان حساسیت لعنتی در من هست و فوری به هم میریزم! آه خدا! اگر دوباره روزهای بد برسند چه خواهد شد؟!