پشت شیشه برف می بارد

من سردم است و انگار هیچوقت گرم نخواهم شد

پشت شیشه برف می بارد

من سردم است و انگار هیچوقت گرم نخواهم شد

42

همه چیز خراب شد. بعد از حدود پنج ماه و نیم امید لغزش کرد. نمی دانم دقیقا لغزشش کی اتفاق افتاد. فقط می دانم در همین هفته گذشته بود.

  همه چیز داشت خوب پیش می رفت. امید عالی شده بود. حتی قرصهایش را بدون این که من یادآوری کنم می خورد. هر روز با سعید می رفت سر کار. خوب بود. خوب خوب. عادی شده بود. عادی عادی. با همه شیطنتهای و بازیگوشیهای قبلی. خیالمان از او راحت شده بود. سعید هم مراقبش بود.با زیاد شدن کارهایشان، امید کمتر به کمپ می رفت و گاهی پیش می امد که فقط در کلاسهای هفتگی شرکت می کرد. من نگران بودم این برایش خوب نباشد. اما همه می گفتند خوب است که کم کم وابستگی اش از کمپ کم شود و آن قدر مشغول کار باشد که فکرش به انحراف نرود.

تا این که یکی دو هفته قبل، سرما خورد و یکی دو روز افتاد. بعد بهتر شد و دوباره رفت سر کار. در این مدت چند باری تنهایی بیرون رفت و نمی دانم در کدام بار لغزش اتفاق افتاده بود. بعد از بیرون رفتنهایش، یکی دو بار پیش آمد که حالش بد شد و نتوانست برود سر کار و کلی خوابید و... و ما گذاشتیم به حساب این که سرما خوردگی اش خوب نشده و چون روی موتور نشسته بدتر شده و...

البته در این یکی دو هفته اخیر، گاهی هم می گفت که می خواهد خودش را بکشد! و من می گفتم اگر از این حرفها بزند حتما باید برویم پیش روانپزشک و یادم می آمد که قبلا می گفته کسانی که در دوره ها شرکت می کنند اگر لغزش کنند آن قدر عذاب وجدا می گیرند که ممکن است کارشان به خودکشی برسد و این مرا نگران می کرد! یک شب هم وقتی از همان بیرون رفتنهای تنهایی داشت، وقتی به خانه آمد گفت که شک دارد که واقعا می خواهد ترک کند یا نه و این که دوستی به او گفته است لیستی از معایب و محاسن ترک فراهم کند و کرد و گفت به نتیجه ای نرسیدم ولی حالم بهتر شد.

تا این که پریشب به بهانه ای بیرون رفت. با رفتنش مخالف بودیم. ولی گویا کم کم داشتیم اعتماد می کردیم. رفت و دو ساعت بعد برگشت و حالش خوب نبود. گفت این دو ساعت را با دوستی در خیابانها پرسه زده است. گفت یک نفر حرفهایی را که مردم پشت سرش می زنند به گوشش رسانده و حالش را به هم ریخته است و حتما فردا باید برود کمپ. مردمک چشمهایش خیلی خیلی کوچک شده بود و این شد اولین زنگ خطر برای من!

رفت دوش گرفت و خوابید. فردای آن شب تا ساعت 5 عصر خواب بود. 5 که بیدار شد کمی غذا خورد. حالش خوب نبود. حوصله نداشت. اما بعد از کمی بداخلاقی، کم کم بهتر شد. شروع کرد به گفتن و خندیدن و بعد کم کم گفت که می خواهد برود کمپ و با گوشی من به دوستش زنگ زد تا بیاید دنبالش. طبق معمول، بعد از تماسش، گوشی ام را چک کردم. بر خلاف همیشه شماره را پاک کرده بود. مشکوک شدم. گفت دوستش گفته برود در مغازه انها تا با هم بروند. نگران شدم. پرسیدم چرا شماره را پاک کرده. گفت من همیشه پاک می کردم. در حالی که اولین بار بود.

خوشبختانه قبل از رفتنش، سعید آمد. به سعید گفتم امید را ببر کمپ. امید گفت موتور را بده خودم بروم. سعید گفت نه خودم می برمت. امید گفت می خواهم بروم جلسه ای بیرون از کمپ. (گاهی می رود). حرفهایش ضد و نقیض شده بود. می پرسیدم کسی که زنگش زدی که بود؟ اسمش را نمی گفت. می گفت نمی شناسید. مشکوک شده بود. سعید گفت زنگ میزنم آقای سین با او بروی. امید یک دفعه به هم ریخت و گفت اصلا نمی خواهم بروم و دوباره رفت خوابید. قرصش را هم نخورد. حالش خیلی بد شد. خیلی به هم ریخته.

آقای سین یکی از کسانی است که خیلی هوای امید را دارد و در عین حال تهدیدش کرده اگر لغزشی داشته باشد بدترین برخوردهای فیزیکی و غیرفیزیکی را با او خواهد داشت و امید بدجوری از او حساب می برد.

خلاصه این که امید ساعتها در تختش غلتید و خوابش نمی برد و حالش خوب نبود. صبح هم هر چه سعید صدایش زد بلند نشد برود سر کار و سعید تنهایی رفت. بابا عصبانی شد و کلی حرف بار امید کرد. ولی امید چیزی نگفت. من مطمئن شدم اتفاقی افتاده است. به هم ریختم. ولی سکوت کردم. 

وقتی مامان هم رفت کم کم امید از تختش بلند شد. کمی الکی این ور و آن ور رفت. داشت به چیزی فکر می کرد. بالاخره به اتاقم آمد و اعتراف کرد که فقط یک بار (و البته یک بار هم گفت دو بار) لغزش داشته و حالا نمی داند چه کند. می گفت همه چیز خراب شده است. خیلی پشیمان بود. به او گفتم برود کمپ. دلش نمی خواست آقای سین بفهمد. دلش نمی خواست سعید برود اقامتش در کمپ را تمدید کند. از خیلی چیزها می ترسید. می گفت خیلی چیزها هست که نمی تواند به من بگوید. می گفت نمی داند برود کمپ یا بی خیال شود و دوباره برگردد به دوران معتادی یا اصلا خودش را از همه چیز خلاص کند.

احساساتی نشدم. سرد و جدی برخورد کردم و ترغیبش کردم برود کمپ. هی گفت پس سعید نیاید حرفی بزند. نیاید تمدیدم کند. اگر بیاید آمدم بیرون باز می کشم و از این حرفها. بعد رفت به بابا گفت ببردش کمپ. بابا با عصبانیت گفت خودت برو. امید رفت لباس بپوشد. رفتم با بابا حرف زدم. عصبانی بود. رنگ به رو نداشت. نگفتم امید لغزش داشته. ولی می دانم خودش فهمیده بود. گفتم حال امید خوب نیست و اگر برود کمپ و چند روز بماند بهتر می شود و از بابا خواهش کردم او را ببرد. بابا غر زد ولی بلند شد لباس پوشید. به امیدگفتم در راه هر چه بابا گفت سکوت کند. گفتم هر چه بگوید حق دارد. امید قبول کرد و سفارش کرد به سعید بگویم کاری به او نداشته باشد و رفت.

رفت...

رفت...

رفت...


من ماندم با خاطرات تلخی که دوباره آوار شد!



+ می دانم لغزش طبیعی است و حتی بعد از چند سال پاکی هم ممکن است اتفاق بیفتد. ولی تازه داشتم طعم روزهای خوب زندگی را می چشیدم! خدا لعنت کند هر که را که روزهای خوب را از آدمها می گیرد! خدا لعنت کند هر کس را که دنیای ما را شیشه ای می کند تا هی بشکند!