پشت شیشه برف می بارد

من سردم است و انگار هیچوقت گرم نخواهم شد

پشت شیشه برف می بارد

من سردم است و انگار هیچوقت گرم نخواهم شد

(3) از گذشته

تا چند روز همه چیز خوب بود یا لااقل ظاهر همه چیز خوب بود. تا این که یک روز وقتی بابا به خانه آمد رنگ به رو نداشت و حسابی عصبانی بود. خیلی زود متوجه شدم بابا جریان امید را فهمیده است. این یکی از بدترین لحظه های زندگیم بود. بابا حرص می خورد و داد می زد. مامان بی صدا گریه می کرد. من شوکه شده بودم. این همان چیزی بود که من و امید از آن می ترسیدیم. فوری زنگ زدم به امید و گفتم: «بیا خونه. مامان اینا همه چیزو فهمیدن.» امید امد خانه. بابا با دیدن او عصبانی تر شد. کلی داد زد. امید تند تند قول می داد که ترک کند. من سکوت کرده بودم. یک گوشه نشسته بودم و اشک می ریختم. مامان هم گریه می کرد. یادم هست بابا حرفهایش را با گریه تمام کرد. بعد از فوت عمو، این اولین باری بود که گریه بابا را می دیدم.دیدن اشک کسی که یک عمر به او تکیه کرده ای خیلی سخت است. خیلی.   

از آن روز به بعد من در اینترنت و کتابها به دنبال این بودم که اطلاعاتی در مورد شیشه به دست آورم. همه سایتهای ایرانی و خارجی را زیر و رو کردم. کلی کتاب دیدم. ولی چیزی که من به دنبال آن بودم در هیچ سایت و کتاب نبود. من می خواستم شیشه را بشناسم. بدانم چه عوارضی دارد. نشانه های مصرف چیست. چه طور می شود ترک کرد و... ولی مطالب آن طوری که من دنبالش بودم نبود.

چند روز بعد مامان امید را به خاطر سرماخوردگیش پیش یک پزشک عمومی برد و در مورد اعتیادش هم با او حرف زد. البته آن موقع ما اسمش را اعتیاد نمی گذاشتیم. فکر می کردیم امید مدتی مصرف کرده است و حالا دیگر نمی کند. اما پزشک به مامان گفته بود حتما او را به یک کلینیک ترک اعتیاد ببریم. وگرنه خودش به این سادگی نمی تواند از پس کار بر بیاید. مامان هم همان موقع به یک کلینیک رفته بود و از منشی شرایط را پرسیده بود. نمی دانستیم امید حاضر می شود به کلینیک بیاید یا نه. قرار شد من این موضوع را با او در میان بگذارم.  

 خوشبختانه امید به راحتی قبول کرد و با هم به کلینیک رفتیم و تشکیل پرونده دادیم. یادم هست وقتی می خواستم به آقای دکتر بگویم امید مدتی است شیشه مصرف می کند خندیدم. اما دکتر خیلی عادی با این رفتار عصبی من برخورد کرد و با آرامش کامل سوالاتی پرسید و بعد برایم توضیح داد که باید چه کار کنیم. قرار شد امید هفته ای دو روز برای جلسات درمانی ماتریکس به کلینیک برود. دکتر میگفت اعتیاد به شیشه یک وابستگی روانی است و فقط با ماتریکس حل می شود. 

خیلی زود درمان را شروع کردیم. اوایل کار همه چیز خوب بود. امید گاهی با مامان و بیشتر وقتها با من به کلینیک می رفت. گاهی که من سر کار بودم یا کلاس داشتم هم به تنهایی. من در اکثر جلسات حضور داشتم. کم کم چیزهای زیادی در مورد شیشه فهمیدم. فهمیدم که آدم با اولین مصرفش وابسته می شود و معتاد به حساب می آید. فهمیدم ممکن است در همان مصرف اول، آدم جانش را از دست بدهد. فهمیدم این شایعه وجود دارد که شیشه اعتیاد ندارد و برای لاغری، تمرکز، بیدار ماندن، انرژی گرفتن و... کاربرد دارد. در حالی که اینها مقطعی است و عوارض سوءش خیلی زیاد است.

بعد از مدتی امید وارد مرحله جدیدی از درمان شد. مرحله ای که در آن عصبی و افسرده و ناامید شده بود و نمی خواست درمان را ادامه دهد. اما مشاورش می گفت اینها طبیعی است و اگر وادارش کنید ادامه دهد خوب می شود. خلاصه که من گاهی با گریه و التماس و گاهی با زور و اجبار امید را به کلینیک می بردم. هر هفته از امید تست مصرف شیشه می گرفتند و نتیجه همیشه منفی بود. این نشان می داد که درمان به خوبی پیش می رود. تا این که حدود شش ماه از شروع درمان گذشت. در این شش ماه امید هیچ مصرفی نداشت و هر چیزی را که برایش تداعی کننده مصرف بود از بین برده بود. با این حال ما روزهای سختی را پشت سر می گذاشتیم. امید گاهی خیلی عصبی و پرخاشگر یا بی حوصله و افسرده می شد. 

کم کم دوره درمان رو به پایان بود. قرار شد ادامه درمان با هفته ای یک جلسه باشد. این زمان مصادف با ماه رمضان بود. امید که پسری مذهبی است، ماه رمضان را روزه می گرفت. البته گاهی به خاطر ضعف و بدحالی مجبور می شد روزه اش را بشکند. ولی بیشتر روزه ها را می گرفت و شاید همین باعث شد که کم کم دوباره به سمت مصرف برود. 

از این جا به بعد یک دوره طولانی بسیار سخت شروع شد. امید دوباره به اعتیادش برگشته بود. اما به سختی حاضر می شد در جلسات درمانی اش شرکت کند. گاهی می آمد و بیشتر وقتها نه. گاهی هم پیش دکتر می رفتیم. امید قول می داد جلسات را بیاید. اما باز هم اوضاع فرقی نمی کرد. آرامش خانه به هم ریخته بود. از آن روزها چیزی جز گریه و زاری و غم و غصه به یاد ندارم.

یک روز، وقتی امید مدتها بود نسبت به همه چیز بی تفاوت شده بود و در اعتیادش غوطه می خورد، با ناامیدی زیاد پیش مشاورش رفتم و او رفتاری خیلی سرد با من داشت. وقتی گفتم امید دوباره به اعتیادش برگشته و دیگر تمایلی به ترک ندارد با بی تفاوتی کامل گفت در این صورت از دست تو کاری برنمی آید و بهتر است او را به حال خودش بگذاری. البته من قبول داشتم (و دارم) که بیش از حد هوای امید را دارم. اما برخورد خانم مشاور اصلا خوب نبود. من یخ کردم. وا رفتم. و با لحنی که ناراحتی ام را نشان می داد با او خداحافظی کردم و به اتاق دکتر رفتم. 

دکتر با مشاور فرق داشت. کلا آدم بسیار فهمیده و صبوری است و با دلسوزی زیادی کارش را انجام می دهد. اتفاقا همان روز مشاور جدیدی به کلینیک آمده بود و دکتر از او خواست در اتاق بماند. آن روز من مثل ابر بهاری اشک می ریختم و با دکتر حرف می زدم. یادم هست آقای مشاور می گفت: «تو با این همه احساساتی بودنت نمی توانی کاری برای برادرت بکنی. باید محکم باشی.» اما من امید را مثل چشمانم دوست داشتم و نمی توانستم احساساتم را در مورد او کنترل کنم. به دکتر گفتم چند روز قبل تر امید پیشنهاد داده است در بیمارستان بستری شود تا شاید بتواند ترک کند. من این پیشنهاد را نمی پسندیدم. ولی دکتر موافق بود. نامه ای برای روانپزشکی که در نزدیکترین بیمارستان آن اطراف شاغل بود نوشت و ما را به آنجا معرفی کرد. بعد هم با کمی حرف و توصیه مرا آرام کرد و به خانه برگشتم. وقتی به خانه آمدم متوجه شدم امید از صبح خوابیده است و حالش خوب نیست. فردای آن روز، او را که حسابی حالش بد بود به بیمارستان بردیم. اما به علت کمی سنش او را نپذیرفتند و امید قول داد در خانه بخوابد تا خوب شود و به قولش هم عمل کرد. یکی دو بار دیگر هم او را به مطب  وانپزشک بردیم و او تشخیص افسردگی داد. اما باز هم بعد از مدتی، روند قبلی شروع شد. امید گاهی قرصهایش را می خورد و گاهی نه. حتی قرصهایی را هم که پزشک خودش داده بود همیشه نمی خورد. 

خاطرات این دوران کمی در هم و برهم در ذهنم مانده است. یادم هست که هر وقت امید حالش بهتر بود با هم به کلینیک می رفتیم و قرار می شد او دوباره درمان را شروع کند. اما او خیلی زود دوباره همه چیز را فراموش می کرد. 

یادم هست وقتی برای تشویقش به شروع مجدد درمان شش ماهی را که پاک بود به او یادآوری می کردم گفت در آن شش ماه تازه مصرف هروئین را شروع کرده است. اما چون در کلینیک فقط از او تست شیشه می گرفتند کسی متوجه نشده است. 

یادم هست یک بار قرار شد سرمی را که دکتر گفته بود به او تزریق کنیم. سرمی که تمایل او به شیشه را از بین می برد. اما اگر مصرف داشت، بلافاصله باعث مرگ می شد. مدتی سرم را نگه داشتیم و بالاخره تصمیم گرفتیم آن را پس بدهیم. چون نمی توانستیم چنین ریسکی را بپذیریم.

یادم هست امید مدام به من می گفت دیگر مصرف نمی کند. اما حاضر نمیشد برای تست بیاید. یک بار هم که بالاخره آمد در نمونه اش یک قطره آب چکانده بود تا نتیجه معلوم نشود.

یادم هست بابا گاه و بی گاه داد و فریاد راه می انداخت و به امید بد و بیراه می گفت که چرا به فکر ترک نیست. حتی گاهی با من هم دعوا می کرد و مرا مقصر می دانست که امید را زیادی لوس کرده ام و شاید هم حق داشت.

یادم هست من مدام اصرار می کردم که امید جلسات درمانی اش را با آقای مشاور که جدیدا به کلینیک آمده است شروع کند. فکر می کردم شاید با یک مرد راحتتر باشد و راستش از خانم مشاور زیاد خوشم نمی آمد. هم به خاطر رفتار آن روزش و هم این که از قبل هم احساس می کردم چندان در کارش تخصص ندارد. حتی یک بار خودش هم با من و امید به اتاق دکتر آمد و پیشنهاد کرد که امید را پیش آقای مشاور بفرستیم. ولی امید نمی پذیرفت. می گفت اگر بخواهد ادامه بدهد با خانم مشاور ادامه می دهد که حالا دیگر با او راحت است و از اول در جریان همه ماجراها بوده است. 

چند بار قرار شد از هفته آینده، جلسات درمان با خانم یا آقای مشاور شروع شود. اما هر بار امید زیر حرفش می زد. تا این که یک روز با تصمیم ناگهانی دکتر، فصل تازه ای در روند درمان امید شروع شد.