پشت شیشه برف می بارد

من سردم است و انگار هیچوقت گرم نخواهم شد

پشت شیشه برف می بارد

من سردم است و انگار هیچوقت گرم نخواهم شد

(2) از گذشته

مدتی بود امید بعضی از شبها نمی توانست بخوابد. صبح هم حالش خوب نبود. می گفت تمام شب را بیدار بوده است. مدرسه هم نمی توانست برود. به زور هزار و یک معجون و دم کردنی و... سر حالش می آوردیم. فکر می کردیم مریض احوال است و به خاطر همین نتوانسته بخوابد. انتظار داشتیم حالا که بهتر شده چند ساعت بخوابد. اما عجیب بود که اصلا خوابش نمی آمد. گاهی هم وسط روز از مدرسه زنگ می زدند که بیایید امید را ببرید حالش اصلا خوب نیست.  

امید همیشه پسر پرحرف و پرانرژی یی بود. همیشه سر به سرم می گذاشت و حرصم را در می آورد. به خاطر همین این که آن روزها گاهی پرانرژی تر می شد یا این که بعضی وقتها به اتاقم می آمد و بیش از دو ساعت آواز می خواند و مسخره بازی در می آورد برایم زیاد عجیب نبود. مخصوصا این که او فقط 15 سال داشت و در عالم نوجوانی هر رفتاری را می شد انتظار داشت و حتی اگر هیچ کدام از این موارد هم نبود، فکر نمی کنم به مخیله ام خطور پیدا می کرد که برای امیدم، برادری که همه ی زندگیم بود و هست چه اتفاق شومی افتاده است. 

مدتی که گذشت بی خوابی های گاه و بی گاهش و بدحالی صبحهایش نگرانمان کرد. چند بار امید را بردیم دکتر. ولی دکتر فقط کمی قرص و دارو می داد و به تشخیص خاصی نمی رسید. تا این که یک شب، نزدیک ساعت یک نصف شب با صدای گریه امید از خواب بیدار شدم. خیلی ترسیدم. به سراغش رفتم. هیچ وقت آن صحنه را فراموش نمی کنم: وقتی پتو را از روی صورتش کنار زدم همه سر و صورت و گردن و سینه اش از اشک و عرق خیس خیس بود. داشتم از نگرانی می مردم. پرسیدم: «امید چی شده فدات بشم؟» امید کلی فکر و خیال به سرش زده بود. انگار در عرض یک ساعت همه مشکلات روی سرش هوار شده بودند. به قرضهای بابا فکر می کرد، غصه مشکلات سعید را می خورد، برای من دلشوره داشت، به فکر زحمات مامان بود. البته امیدهمیشه پسر فوق العاده دلنازک و مهربانی بود (و هست). ولی نه در این حد که نصف شب زار زار گریه کند که فلان موضوع چه می شود و بهمان مشکل به کجا می رسد. سعی کردم امید را آرام کنم. ولی بی فایده بود. بابا و مامان هم بیدار شدند  و وقتی موضوع رو فهمیدند سعی کردند او را آرام کنند. مدتی مامان، امید را در آغوش گرفته بود و دلداریش می داد. سعید هم بیدار شده بود. ولی از جایش بلند نشد و اصلا به روی خودش نیاورد. با هر بدبختی که بود بالاخره امید آرام شد و همه خوابیدیم. 

فردا صبحف زندگی مثل همیشه جریان داشت. مامان و بابا و سعید رفتند سر کار. امید هم رفت مدرسه. من آن روز کلاس نداشتم و در خانه ماندم. حدود ساعت 9 صبح بود که سعید زنگم زد و پرسید: «دیشب امید چه ش بود؟» لحن سعید کمی خشن بود. برایش تعریف کردم چه شده. با عصبانیت جواب داد: «بیخود کرد که نگرانه. این داره شیشه مصرف می کنه.» راستش را بخواهید آن موقع درک درستی از این جمله نداشتم. ما خانواده و فامیلی نبودیم که با این چیزها آشنا باشد. من هم چیزهایی در مورد انواع اعتیاد در کتاب روان شناسی عمومی خوانده بود. از این طرف و آن طرف هم راجع به افراد شیشه ای که در حال توهمشان مرتکب چه جنایاتی شده بودند شنیده بودند. اما حقیقتا آن لحظه مفهوم جمله را درک نکردم و نفهمیدم این جمله زنگ شروع بدبختیهایی است که جسم و روحم را به تدریج نابود می کند. با آن که عمق فاجعه را نمی فهمیدم وا رفتم و فقط توانستم با لحن بیچاره ای بگویم: «سعید مطمئنی؟» سعید به جای جواب گفت: «بهش بگو اگه یه بار دیگه بشنوم مصرف کرده خودم می برمش کمپ بستریش می کنم.» الان می فهمم سعید هم درک درستی از اتفاقی که افتاده بود نداشت. 

تا برگشتن امید خودم را سرگرم کردم. وقتی آمد بدون این که مامان و بابا متوجه شوند جریان را به او گفتم. اول انکار کرد. گفتم: «می دونی که داداش الکی حرفی نمی زنه.» بالاخره اعتراف کرد. گفت مدتی بوده است می خواسته با من راجع به این موضوع حرف بزند. من همیشه محرم اسرار امید بودم. کمی با هم حرف زدیم. گفت مدت زیادی نیست مصرف می کند. قول داد دیگر هرگز مصرف نکند. من هم قول دادم نگذارم مامان و بابا چیزی بفهمند. اما همه ی اینها نشدنی بود.