پشت شیشه برف می بارد

من سردم است و انگار هیچوقت گرم نخواهم شد

پشت شیشه برف می بارد

من سردم است و انگار هیچوقت گرم نخواهم شد

49

راستش دیگر مثل قبل حوصله ندارم همه چیز را مو به مو بنویسم و خیلی چیزها هم در ذهنم نمانده و یا شاید ترتیبش یادم نمانده باشم.

  ادامه مطلب ...

48

اوضاع کماکان همان است که بود. امید همچنان حاضر نیست به کمپ برگردد و بیشتر وقتش را در بیرون از خانه می گذراند و خودش می گوید با بچه های کمپ به جلسه و کلاس می رود و وقتش را با آنها می گذراند. اما آن قدر در این دو سه سال دروغ ازش شنیده ایم که نمی دانیم باور کنیم یا نه. البته این که لغزش نداشته را تا این لحظه مطمئنم. ولی این که تا کی نداشته باشد را نمی دانم

  ادامه مطلب ...

47

قرار گذاشتیم آخر هفته همگی برویم پارک و از سعید خواستیم امید را هم بیاورد. قبول کرد. امید آمد. اما بلافاصله بعد از ناهار گفت که می خواهد برود و کلی کار دارند و از این حرفها. آخر هم سعید او را برد. بعدترش امید گفت فکر می کرده فقط خودمان هستیم و به خاطر همین آمده. اما اگر می دانسته بقیه هم هستند اصلا نمی آمده! هفته بعدش با کل فک و فامیل رفتیم باغ. امید هم آمد. اما باز خیلی زود بی حوصله شد و رفت کمپ. خب ما از این رفتارهایش ناراحت می شدیم. به نظر می آمد اصلا دلش نمی خواهد به خانه برگردد.البته من این را زیاد هم بد نمی دانستم و به نظرم بهتر از این بود که بیاید و لغزش کند. ولی مامان خیلی ناراحت بود.

  ادامه مطلب ...

45

این روزها امید تقریبا تمام مدت در کمپ است و اصلا از این وضع ناراضی نیست. چند روز پیش در حد چند دقیقه آمد سری زد و رفت. دلم خیلی برایش تنگ شده بود و تنگ شده است. اما خودش می گوید این بهترین راه برای فرار از وسوسه است. خوشحالم که دارد خودش را به شکلی خوب مدیریت می کند. دلم برایش تنگ شده و امیدوارم هر چه زودتر به زندگی عادی اش برگردد

44

یک ماه است چیزی ننوشته ام و شاید همه چیز را دقیق به یاد نیاورم. در این یک ماه هم روزهای خوب داشتیم هم روزها بد. روزهای بد، حالم بدتر از آن بود که بنویسم و این روزهای خوب، دلم نمی خواست به یاد روزهای بد بیفتم. اما امروز، تصمیم گرفتم دوباره برگردم و بنویسم.

  ادامه مطلب ...

43

بعد از رفتن امید، مامان و بابا را با این حرفها که لغزش طبیعی است و همین که دفعه قبل دو ماه پاک بود و این بار 5 ماه، نشان می دهد در مسیر بهبودی قرار دارد، آرام کردم؛ کمی آرام. ظهر که سعید آمد هیچ حرفی از امید نزد و نپرسید کجاست. مامان گفت: سراغ امید را نمی گیری؟ سعید جواب داد: آقای سین زنگ زد. گفت که قرار شده یک دوره دیگر امید در کمپ بماند و این همان چیزی بود که امید از ان می ترسید.

 

ادامه مطلب ...

42

همه چیز خراب شد. بعد از حدود پنج ماه و نیم امید لغزش کرد. نمی دانم دقیقا لغزشش کی اتفاق افتاد. فقط می دانم در همین هفته گذشته بود.

  ادامه مطلب ...

(40)

از آخرین باری که امید به کلینیک رفته بود سه هفته می گذشت و هر چه به اصرار می کردم دوباره برود نمی رفت. بالاخره یک روز گفت دیدن معتادها و کسانی که مشغول دریافت و مصرف متادون هستند حالش را بد می کند و از من خواست خودم بروم و این را به دکتر بگویم. من هم همین کار را کردم. دکتر با خوشرویی حرفم را پذیرفت و گفت نیازی نیست بیاید و همین که تا 6 ماه قرصهایش را بخورد خوب است. حال کلی اش را پرسید. گفتم همه چیز خوب است. همه چیز عالی است و کلی از او تشکر کردم.

  ادامه مطلب ...

(39)

اتفاقهای خوب همچنان در مسیر زندگی در جریانند. گاهی سختی هایی هست که به لطف خدا حل می شوند.

  
ادامه مطلب ...

(38)

امید شروع کرده است می رود سر کار. بعد از ظهر به خانه می آید و کلی حرف میزنیم. عصرها هم در کلاسهایش شرکت می کند و شبها اول تا می تواند سر به سر من می گذارد و بعد می خوابد!!! 

سعید خیلی هوایش را دارد. همه جا با هم هستند. امید هم نه تنها اعتراضی ندارد که خیلی هم خوشحال و راضی است. ظهرها که در حال بگو و بخند وارد خانه می شوند قند در دلم آب می شود.

خدایا چه طور می توانم این همه لطفت را شکر بگویم؟ لطفا این روزهای نقره ای را از ما نگیر! طلاییشان کن. هر روز طلایی تر! خدایا لطفا همه شیشه ها را بشکن تا هیچ دلی نشکند!!!

(37)

هفته ای یک بار سعید امید را به خانه می آورد. گاهی با هم می روند بیرون. گاهی با هم به پسرهای فامیل سر می زنند. می شود گفت امید هیچ شباهتی به یک پسر شیشه ای ندارد. مثل قبل شده است. خودش می گوید تقریبا هیچ وسوسه ای هم ندارد. هر بار که می آید از چیزهای جدیدی که در کلاسشان یادگرفته است برایم می گوید. بعضی قسمتها را کلمه به کلمه از حفظ می گوید. می خندم و می گویم اگر درسهایت را هم همین طور می خواندی الان دیپلم گرفته بودی.  سر به سرم می گذارد. مثل قبل. 
 
ادامه مطلب ...

(36)

دفعه بعد که امید به خانه برگشت روز عید غدیر بود. یعنی حدود ده روز قبل. حالش خیلی خوب بود. مثل سالهای قبل، سالهایی که هنوز روزهای شیشه ای اش شروع نشده بود، قبل از همه لباس عوض کرد و به خانه ی آقاجون رفت. تا ظهر آنجا بودیم. بعد همه با هم به خانه برگشتیم. از این که می دیدم امید این قدر خوب است و به گذشته هایش شبیه شده است لذت می بردم.

 

ادامه مطلب ...

(35)

خیلی وقت است ننوشته ام و در این مدت اتفاقهایی افتاده است. 
 
ادامه مطلب ...

(34)

بالاخره امید در بیست و یکمین روز پاکی اش به برگشت. سعید رفته بود دنبالش. امید خیلی شاد و سر حال بود. با همه ما روبوسی کرد و مشغول حرف زدن شدیم. اما هنوز 20 دقیقه از آمدنش نگذشته بود که احساس کردم نگران است. پرسیدم: «چته؟» گفت: «می ترسم نتونم پاک بمونم.» گفتم: «ان شالله می تونی.» اما این نگرانی کم کم بیشتر و بیشتر شد. طوری که هنوز یک ساعت نشده بود که از سعید خواست او را به کمپ برگرداند! اما ما دلمان برایش تنگ شده بود و از او خواستیم یکی دو ساعت دیگر هم بماند. ماند. با کمی حرف زدن از آن حال و هوای بی قراری در آمد. ولی باز هم حالش خوب نبود.  می گفت وسوسه دارد. ادامه مطلب ...