پشت شیشه برف می بارد

من سردم است و انگار هیچوقت گرم نخواهم شد

پشت شیشه برف می بارد

من سردم است و انگار هیچوقت گرم نخواهم شد

(3) از گذشته

تا چند روز همه چیز خوب بود یا لااقل ظاهر همه چیز خوب بود. تا این که یک روز وقتی بابا به خانه آمد رنگ به رو نداشت و حسابی عصبانی بود. خیلی زود متوجه شدم بابا جریان امید را فهمیده است. این یکی از بدترین لحظه های زندگیم بود. بابا حرص می خورد و داد می زد. مامان بی صدا گریه می کرد. من شوکه شده بودم. این همان چیزی بود که من و امید از آن می ترسیدیم. فوری زنگ زدم به امید و گفتم: «بیا خونه. مامان اینا همه چیزو فهمیدن.» امید امد خانه. بابا با دیدن او عصبانی تر شد. کلی داد زد. امید تند تند قول می داد که ترک کند. من سکوت کرده بودم. یک گوشه نشسته بودم و اشک می ریختم. مامان هم گریه می کرد. یادم هست بابا حرفهایش را با گریه تمام کرد. بعد از فوت عمو، این اولین باری بود که گریه بابا را می دیدم.دیدن اشک کسی که یک عمر به او تکیه کرده ای خیلی سخت است. خیلی.   ادامه مطلب ...

(2) از گذشته

مدتی بود امید بعضی از شبها نمی توانست بخوابد. صبح هم حالش خوب نبود. می گفت تمام شب را بیدار بوده است. مدرسه هم نمی توانست برود. به زور هزار و یک معجون و دم کردنی و... سر حالش می آوردیم. فکر می کردیم مریض احوال است و به خاطر همین نتوانسته بخوابد. انتظار داشتیم حالا که بهتر شده چند ساعت بخوابد. اما عجیب بود که اصلا خوابش نمی آمد. گاهی هم وسط روز از مدرسه زنگ می زدند که بیایید امید را ببرید حالش اصلا خوب نیست.  ادامه مطلب ...

(1)

پشت شیشه برف می بارد

پشت شیشه برف می بارد

در سکوت سینه ام دستی

دانه اندوه می کارد

فروغ فرخزاد