پشت شیشه برف می بارد

من سردم است و انگار هیچوقت گرم نخواهم شد

پشت شیشه برف می بارد

من سردم است و انگار هیچوقت گرم نخواهم شد

(18)

همه خوابیده بودند. فقط من رو به روی سیستم نشسته بودم و تند تند تایپ می کردم. ناگهان امید با خیلی بلند صدایم زد. تعجب کردم. در این دو سه هفته که کاری به کارش نداشتم اصلا مرا صدا نمی زد. کمی ترسیدم. یعنی از وقتی آقای مشاور گفته است اگر امید هذیان و توهم داشت باید بستری شود، از هر رفتار غیرعادی اش می ترسم. به هر حال برای این که بفهمم چه شده است با صدای بلند گفت: «بله؟» ولی امید جواب نداد. دو بار دیگر هم گفتم: «بله؟» و وقتی صدایی از امید نیامد با نگرانی از اتاقم خارج شدم و به سمت سالن که امید در آن خوابیده بود رفتم. 

ادامه مطلب ...

(17)

این که امید ساعت 2 نصف شب به خانه بیاید یک اتفاق عادی نیست. اما من اصلا به روی خودم نیاوردم. از وقتی ارتباطمان قطع شده، تقریبا هیچ شبی زودتر از یازده به خانه نمی آید. امشب داشتم با خودم فکر می کردم هیچ کاری از دستم بر نمی آید. فقط می توانم هر شب منتظر آمدنش باشم تا خیالم راحت باشد که امروز را زنده مانده است. ولی در مورد فردا و فرداهایش هیچ تضمینی نیست.   ادامه مطلب ...

(16)

در میان خواب و بیداریم صدای بحث کردن دو نفر را شنیدم و بعد ناگهان با صدای فریاد خشم آلود امید کاملا از خواب بیدار شدم. نمی دانم چرا آن موقع فکر کردم صدای بابا است و فکر کردم حتما بابا دارد با امید دعوا می کند. با نگرانی از اتاقم بیرون رفتم و در حالی که هنوز گیجی خواب با من بوداطراف را نگاه کردم. کسی نبود.   ادامه مطلب ...

(15)

چند بار خواستم با امید حرف بزنم و خیلی محکم و جدی از او بخواهم دست از این کارها بردارد و دوباره برای ترک کردن تلاش کند. اما این کار را نکردم. دلایل زیادی داشتم. 

ادامه مطلب ...

(14)

از آخرین نوشته ام حدود ده روز می گذرد. ده روز با تلاشی بی نتیجه. در این ده روز تقریبا اصلا با امید حرف نزدم. ولی اصلا نتیجه نداد. با این که حسرت و اشتیاق را در نگاه هایش می بینم و گاهی تلاشهای غیرمستقیمی برای برگرداندن من به روابط قبلیمان می کند، هیچ اثری از تمایل به ترک در او نمی بینم و حتی هیچ حرفی هم نمی زند. من فقط از بی خوابی های شبانه اش و از قیافه داغان و لحن افتضاح حرف زدنش می فهمم که هر روز دارد بیشتر از قبل مصرف می کند. یک روز بهش گفتم: «امید نمی خواهی در زندگیت تغییری ایجاد کنی؟» با بداخلاقی گفت: «به تو هیچ ربطی ندارد.»  ادامه مطلب ...

(13)

مثل همیشه دوباره آمد گفت پشیمان است و از فردا می خواهد در خانه بماند و به توصیه های آقای مشاور عمل کند. بر خلاف همیشه خوشحال نشدم. می دانستم دوباره می زند زیر قولش. بهش گفتم قبول! ولی تا سه روز من به رویه خودم ادامه می دهم. یعنی اصلا باهات حرف نمی زنم. چون نمی خواهم یک بار دیگر به خوب شدنت دل گرم کنم  و بعد دوباره بزنی زیر همه چیز. تو هم که می گویی فقط به خاطر خودت می خواهی ترک کنی و من حق ندارم در کارت دخالت کنم و به من مربوط نیست. پس در این سه روز، ثابت کن که به خاطر خودت این کار را می کنی و بدون این که من بگویم قرصهایت را بخور، از خانه بیرون نرو و سیم کارتت را هم بگذار کنار. قبول کرد.  

ادامه مطلب ...

(12)

خدایا فقط بگذار بمیرم. 

(11)

متاسفانه خیلی زود متوجه شدم که احساسات منفی ام به من دروغ نمی گویند. امید کم کم شروع کرد با بهانه های مختلف از خانه خارج شود. دوباره بی خوابی ها و بداخلاقی ها و یبوستش از راه رسیدند. دوباره شروع کرد قرصهایش را نخورد. دو بار به طور مفصل با او حرف زدم تا راضی شد بخورد. مطمئن بودم دوباره مصرف را از سر گرفته است. ولی خودش خیلی محکم رد می کرد.   ادامه مطلب ...

(10)

در حال حاضر همه چیز خوب به نظر می رسد. امید کم کم دارد بهتر می شود. صورتش شادابی خاصی پیدا کرده است. شنبه هم برخلاف همیشه با میل و اشتیاق خودش به کلینیک آمد.   ادامه مطلب ...

(9)

نمی دانم بگویم اوضاع خوب است یا نه. تصور این که همه چیز یک فریب باشد یا بعد از مدتی دوباره به حالت اول برگردد عصبی ام می کند. امروز مجبور شدم صبح از خانه خارج شوم. حدود ساعت 5 عصر برگشتم. همه ی ترسم این بود که وقتی می رسم امید در خانه نباشد. فکر می کردم شاید همین که تنها شود نتواند در برابر وسوسه ترک خانه خودش را کنترل کند. اما وقتی به خانه آمدم و صدای آهنگی را که همه خانه را پر کرده بود شنیدم یک نفس راحت کشیدم.   ادامه مطلب ...

(8)

امروز روز خوبی داشتیم. امید بالاخره تصمیم گرفته ترک کند. هر چند نمی دانم این تصمیم تا کی دوام دارد و حتی نمی دانم چه قدر صادقانه است. ولی باز هم توکلم به خدا است.  ادامه مطلب ...

(7)

روی هم رفته می توانم بگویم امید امروز بهتر بود؛ هر چند باز هم بر خلاف قولی که داده بود، ساعت 5 به بهانه گرفتن دستگاه و سی دی و ... به تنهایی از خانه خارج شد و حدود نیم ساعت پیش برگشت. دیرتر از همیشه بیرون رفت. اما تا وقتی در خانه بود خوش اخلاق بود. هر چند من اصلا تحویلش نگرفتم و با او حرف نزدم. وقتی برگشت در حیاط نشسته بودم و دلشوره داشتم. اما باز هم تحویلش نگرفتم. آمد نشست کنارم و با خوشحالی گفت امروز مصرف نداشته است و حرفهای دیگری که هر شب برای فریب دادن من می گوید. البته از گود نبودن پایین چشمهایش و حالت چهره اش پیدا بود که احتمالا مصرف نداشته است. ولی این مرا خوشحال نمی کرد. واقعا نمی کرد. چرا که من از این «امروز نکشیدنها» زیاد دیده بودم و می دانستم همیشه یک «فردای کشیدن» به دنبال دارد. من سلامتی کاملش را می خواهم نه در هر ماه چند روز یا نهایتاً یک هفته نکشیدن. وقتی این حرفها را به او زدم عصبانی شد و داد و فریاد راه انداخت و رفت. من مدت زیادی در حیاط نشستم. اما نگذاشتم کسی گریه هایم را ببیند. 

ادامه مطلب ...

(6)

(1) امید دوباره ناامیدم کرد. با وجود همه قولهایی که دیشب به من و مامان داده بود، امروز بعد از بیدار شدنش فقط یک ساعت در خانه ماند. اولش امیدوار بودم بماند. چون اخلاقش خوب بود. اما کم کم بداخلاقیش شروع شد و ناگهان دیدم لباس پوشیده و دارد می رود. نخواستم مثل همیشه خواهش و التماس گفتم. گفتم امید اگر بروی تمام میشوی. گفت خیلی وقت است تمام شده ام. گفتم می توانی دوباره شروع شوی. اما او حرف خودش را تکرار کرد و در حالی که از خانه خارج می شد از من خواست به اتاقم برگردم. گفتم اگر رفتی برنگرد اسم مرا بیاور. گفت باشد. و رفت.   ادامه مطلب ...

(5) از گذشته تا امروز

جمعه هفته پیش امید دیر به خانه آمد. البته او مدتها است که دیر به خانه می آید و این موضوع واقعا آزاردهنده است. حتی یک بار، همین یکی دو  ماه پیش، حدود ساعت 12 آمد و وقتی مرا دید که از شدت گریه و نگرانی همه بدنم می لرزم، بغلم کرد و قول داد دیگر دیرتر از ساعت نه و نیم به خانه نیاید. ولی این فقط برای چند شب. کم کم اوضاع طوری شده است که حس می کنم امید کنترل زیادی روی خواسته ها و تصمیماتش ندارد و نمی تواند به قولهایش پایبند بماند.   ادامه مطلب ...

(4) از گذشته

یک روز وقتی در اتاق دکتر نشسته بودیم و حرف می زدیم، دکتر گفت: «نه! این طوری فایده ای ندارد. نمی شود به انتظار تصمیم امید نشست.» بعد از اتاق خارج شد. وقتی برگشت دست امید را گرفت و او را به اتاق آقای مشاور که بر حسب اتفاق همان روز، روز مشاوره اش برد و به آقای مشاور گفت که خواهرش هم اینجا است. آقای مشاور حدود نیم ساعت با امید حرف زد. بعد مرا صدا کرد. وقتی داخل شدم متوجه شدم امید گریه کرده است. در این حدود یک سال بارها گریه امید را دیده بودم و بارها برایش گریه کرده بود. اما هنوز دیدن چشمهای خیسش آزارم می دادم. آقای مشاور مدتی با من حرف زد. یادم هست بیشتر حرفهایش در مورد این بود که خود امید باید برای خوب شدنش تصمیم بگیرد و اگر خودش نخواهد من نمی توانم کاری انجام دهم. بالاخره قرار شد از هفته بعد، امید شنبه ها به مشاوره بیاید. اما او این کار را تا مدتها به تعویق انداخت. 
ادامه مطلب ...